توضیح مختصر: داستان شنل قرمزی را شنیدهاید؟ این داستان را بخوانید تا ببینید چه بلایی سر گرگ ناقلا میآید.
زمان مطالعه: 2 دقیقه
سطح: خیلی ساده
شنل قرمزی به همراه مادرش در جنگلی زندگی میکرد. یک روز شنل قرمزی به دیدن مادربزرگش رفت. او یک کیک خیلی خوب در سبد داشت.
در راه گرگی را دید. گرگ گفت: سلام! کجا میروی؟
شنل قرمزی: به دیدن مادربزرگم میروم. خانهاش پشت آن درختها است.
گرگ بهطرف خانه مادربزرگ دوید و او را خورد. بعد در رختخواب او خوابید. کمی بعد شنل قرمزی به آنجا رسید. او به گرگ نگاهی کرد.
شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه چشمهای بزرگی دارید!
گرگ: برای اینکه تو را بهتر ببینم!
شنل قرمزی: شما چه گوشهای بزرگی دارید!
گرگ: برای اینکه صدای تو را بهتر بشنوم!
شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه بینی بزرگی دارید!
گرگ: برای اینکه تو را بهتر بو کنم!
شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه دندانهای بزرگی دارید!
گرگ فریاد زد: برای اینکه تو را بهتر بخورم.
هیزمشکنی در جنگل بود. او صدای جیغ بلندی را شنید و بهطرف خانه دوید.
هیزمشکن ضربهای به سر گرگ زد. گرگ دهانش را باز کرد و داد زد و مادربزرگ بیرون پرید. گرگ فرار کرد و شنل قرمزی دیگر هیچوقت او را ندید.
داستان انگلیسی شنل قرمزی
4. داستان کوتاه انگلیسی آدم برفی
7. شنل قرمزی 👁
درس بعدی : 1. داستان کوتاه انگلیسی بالشت پری
3. پسربچه و کلم
5. داستان کوتاه انگلیسی آخرین دایناسورها
6. داستان کوتاه انگلیسی درخت بدخلق