سلطان پرندگان

توضیح مختصر: این داستان در رابطه با غرور عقابی است که فکر می‌کرد در مسابقه‌ی پرواز، قطعاً پیروز می‌شود و سلطان پرندگان می‌شود. اما گنجشک کوچک اما باهوشی، با زیرکی وی را شکست می‌دهد.

زمان مطالعه: 2 دقیقه

سطح: متوسط

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل‌های ویدئویی و صوتی

ترجمه‌ی درس

سلطان پرندگان

همه حیواناتِ جنگل رئیس و سلطانی داشتند. پرنده‌ها حسودی‌شان شد. آن‌ها هم یک سلطان می‌خواستند.

طوطی دم‌دراز گفت: «بزارید من سلطان بشم. پرهای رنگارنگ و فوق‌العاده‌ام رو ببینید!»

مینا گفت: نه نه، من می تونم حرف بزنم و با حیوونای دیگه صحبت کنم. من باید سلطان بشم.»

توکان گفت: من منقاری عجیب‌وغریب دارم. من می‌خواهم سلطان پرندگان شوم.»

طوطی مکو گفت: می دونم. چرا مسابقه ندهیم؟ پرنده‌ای که بتواند از بقیه بالاتر پرواز کند، سلطان جنگل شود.»

همه و مخصوصاً عقاب قبول کردند که این فکر خوبی است. او گفت: «مرا سلطان کنید. من از همه قوی‌ترم و می‌توانم بالاتر از همه پرواز کنم.»

صدای ضعیفی گفت: «آه، شایدم تو برنده نشی!»

عقاب خنده‌ای کرد: «ها ها! گنجشک کوچولو تو نمی تونی منو شکست بدی!»

گنجشک گفت: «خواهیم دید.»

مسابقه شروع شد و همه پرنده‌ها به اوج آسمان پرواز کردند. بالا و بالاتر رفتند و عقاب از همه بالاتر بود. عقاب جیغی زد: «من که گفته بودم. من سلطانم!»

اما گنجشک زیر بال‌های عقاب قایم شده بود. ناگهان بالاتر از عقاب به پرواز درآمد. گنجشک بالاتر از سر عقاب پرواز می‌کرد. گنجشک از همه بالاتر بود! او برنده مسابقه و سلطان پرندگان شد.

پرندگان نیز تصمیم گرفتند که سلطانی برای خود انتخاب کنند

متن انگلیسی درس

مشارکت‌کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.