توضیح مختصر: جک از دوشیدن شیر گاوشان خسته شده است. بنابراین تصمیم میگیرد که در بازار آن را بفروشد. در راه بازار دستفروشی وی را میبیند و جک را متقاعد میکند که گاو را به تعدادی لوبیای جادویی بفروشد.
زمان مطالعه: 9 دقیقه
سطح: متوسط
یکی بود یکی نبود. پسری به اسم جک خودش را در گندهترین دردسر انداخت. همهچیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.
جک گفت: «اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمیدوشم.» او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!
جک به بازار میرفت تا گاو را بفروشد که دستفروشی را سر راهش دید. جک گفت: «سلام آقای پدلر.» دستفروش از او پرسید: «داری کجا می ری؟» جک جواب داد: «میرم که گاومو تو بازار بفروشم.» دستفروش پرسید: «چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن!» جک پرسید: «لوبیا!» دستفروش جواب داد: «نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.» جک پرسید: «اونا چیکار می کنن؟» دستفروش گفت: «اونا جادو می کنن!» جک گفت: «جادو؟ باشه فروختمش! و گاو را با سه دانهی لوبیا معامله کرد.
جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: «تو چیکار کردی عزیزم؟» جک گفت: «من گاوه رو با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.» «تو گاو رو با چند تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟» مادر جک نمیتوانست حرف جک را باور کند. او گفت: «هیچ لوبیای سحرآمیزی وجود نداره.» و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت: «حالا من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد!»
ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن کرد. بوتهی لوبیایی جلوی چشم آنها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته بلند لوبیا بالا رفت.
مادرش داد زد: «همینالان برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمیداد.
جک رفت بالا، بالاتر و بالاتر.
در نوک بوتهی لوبیا قصر بزرگی دید. به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد.
داخل قصر شگفتانگیزترین چیز در تمام عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن غاز تخمهای طلا میگذاشت! جک با خودش فکر کرد: «چه خوب شد. فکر کن با این تخمهای طلا چه کارا میشه کرد!» و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او میخواست غاز را بردارد!
جک غاز را از جایی که نشسته بود بلند کرد. در همین لحظه بزرگترین و ترسناکترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق شد. غول دید که غاز در جای همیشگیاش نیست!
غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز منو برداشته باشی میخورمت واسه ی ناهار!
جک با خودش فکر کرد: «اوه نه. این غوله میخاد منو بخوره! باید یه جوری ازاینجا برم بیرون که منو نبینه!»
او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد!
غول نعره زد: «هی هو های هَنَم، پسش بده یا صدا میزنم نَنَم!
جک جیغی زد: « آه!» و به طرف ساقه لوبیا دوید.
جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین میرفت.
درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را به روی دستان بزرگش بلند کرد.
غول گفت: «هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه! درست وقتی غول میخواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگتر، قدبلندتر و گندهتر کنار بچه غول ایستاد!
جک با خودش فکر کرد: «حالا دو تا شدن. حالا دیگه حتماً منو می خورن!»
خانم غوله گفت: «ویلفرد اون پسر رو بذارش زمین.» بچه غول جک را روی زمین گذاشت.
خانم غوله پرسید: «به تو چی گفته بودم؟» بچه غول با شرمندگی گفت: «بچههای دیگه رو نخور.» خانم غوله گفت: «بسیار خوب. ما بچههای دیگه رو نمیخوریم.»
بچه غول داد زد: «ولی اون غاز منو ورداشته!»
در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد. او پرسید: «اینجا چه خبر شده؟
جک شروع به گفتن کرد: «خوب اونجا این قصره بود و توش جالبترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! وقتی داشتم ورش میداشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا میکرد. بعدش من…»
مادر جک حرف او را قطع کرد: «منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟»
جک گفت: «آره. ولی تخم طلا میذاره.» سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: «حالا که گفتی به نظرم خیلی هم جالب نمیاد.» جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: «از اینکه غاز تو رو برداشتم معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.»
بچه غول گفت: «عیبی نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت میخواستم غازو بهم پس بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیسبال بازی کنیم؟»
جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که میخواستند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استفاده میکردند.
جک گفت: «اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمیگرفتم بیسبال غولی بازی کنم.»
بچه غول گفت: «راس میگی. منم میگم که همهی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!»
1. تکه ی طلا
4. اسحاق نیوتون
5. جک و لوبیای سحرآمیز 👁
درس بعدی : 6. داستان انگلیسی خرگوش و لاکپشت
7. چوپان دروغگو
8. سیندرلا