توضیح مختصر: داستان چوپان دروغگو را همه در دوران ابتدایی در کتاب فارسی خواندهاند. این داستان در رابطه با پسرک چوپانی بود که سربهسر اهالی روستا میگذاشت. و وقتیکه واقعاً هیچ گرگی به گلهاش حمله نکرده بود، داد میزد گرگ که اهالی روستا به آنجا بیایند و وی به آنها بخندد.
زمان مطالعه: 4 دقیقه
سطح: خیلی ساده
روزی روزگاری پسرک چوپانی بود که گوسفندانش را در دشتی نزدیک روستا به چرا میبرد.
روزی از روزها به سرش زد که کمی سربهسر همولایتیهایش گذاشته و کمی خوش بگذراند. بهطرف روستا دوید و با تمام توان فریاد زد: «گرگ اومده! گرگ اومده! به دادم برسید! می خوان گوسفندامو بخورن!»
روستائیان دلرحم کسبوکارشان را رها کردند و بهطرف دشت دویدند تا به او کمک کنند. اما وقتی به آنجا رسیدند پسرک چوپان فقط به آنها خندید. آنطرفها اصلاً اثری از گرگ نبود!
روستائیان حیران شده بودند و میگفتند: «پسر جان تو نباید از این شوخیها بکنی. این چیزها شوخیبردار نیست.» پسرک گفت: «باشه. دیگه از این شوخیا نمیکنم.» مردم به ده بازگشتند و پسرک هم نزدیک گلهاش رفت.
روزی دیگر بازهم پسرک همان حقه را سوار کرد. با تمام قوا داد میزد: «گرگ! گرگ اومده! کمک کنید گرگه اومده گوسفندارو بخوره!»
بازهم روستائیان مهربان دواندوان از راه رسیدند و بازهم وقتی پسرک را دیدند او به آنها خندید. بازهم گرگی در کار نبود.
اهل ده این بار از دست پسرک دلگیر شده بودند و به او گفتند: «نباید با این چیزا شوخی کنی. تو این حقهها را سوار میکنی اما اصلاً خندهدار نیست. کمکم فکر میکنیم که وقتی از ما کمک می خوای اصلاً کمک لازم نداری! روستائیان به ده بازگشتند و پسرک به نزدیک گله برگشت.
یک روز گرگی به گله گوسفندان حمله کرد. گوسفندان را یکییکی از چراگاه دور میکرد. پسرک وحشتزده به دنبال کمک میدوید. «گرگ! گرگ اومده! راستراستی یه گرگ به گله من زده! کمکم کنید!»
اهالی ده صدایش را شنیدند اما فکر کردند یک حقه دیگر سوار کرده است. هیچکس به پسرک نالان کمک نکرد.
پسرک خواهش میکرد: «تو رو خدا! تو رو خدا! غلط کردم که دروغ گفتم! دیگه قول می دم سربهسرتون نذارم! قول می دم فقط حرف راست بزنم!»
اهالی دست از کار خود کشیدند. «مثلاینکه واقعاً حالت گرفتهشده. همونطور که وقتی ما رو سر کار می ذاشتی حالمون گرفته میشد. حالا که راستشو گفتی بهت کمک میکنیم.»
اهالی ده به چراگاه بازگشتند و دیدند که فقط یک گوسفند باقی مانده است. آنها ردی را که گرگ از خود به جا گذاشته بود دنبال کردند تا گوسفندانی را که با خود برده بود برگردانند. وقتی هرکدام از گوسفندان پسرک به وی بازگردانده میشد، دائماً از کمک روستاییها تشکر میکرد. پسرک از آن روز به بعد هیچوقت دروغ نگفت.
1. تکه ی طلا
4. اسحاق نیوتون
6. داستان انگلیسی خرگوش و لاکپشت
7. چوپان دروغگو 👁
درس بعدی : 8. سیندرلا