توضیح مختصر: دختری بادبادکی هوا میکند و روی آن اسم و آدرس خود را مینویسد. این بادبادک ازقضا چند صد کیلومتر آنطرفتر به زمین مینشیند و دست دختری میفتد که همان اسم و فامیل را دارد. عجیبتر آنکه این دو دختر دقیقاً همسن بودند و خیلی مشابهتهای دیگری نیز داشتند.
زمان مطالعه: 11 دقیقه
سطح: سخت
شما به سرنوشت اعتقاد دارید یا شانس؟
در تابستان سال ۲۰۰۱ در شهری روستایی در شمال انگلستان، اتفاقی بسیار جالبتوجه رخ داد. در این روز، لورا باکستون در مهمانیای به مناسبت سالگرد ازدواج پدربزرگ و مادربزرگش شرکت کرده بود. لورا در ظاهر، دختری معمولی از یک شهر روستایی معمولی به نظر میرسید، ولی در آن روز اتفاق عجیبی رخ داد. او تصمیم گرفت تا کاری عجیب و ابلهانه را انجام دهد.
او یک بادکنک قرمز داشت که بر یکطرف آن نوشته شده بود «لطفاً مرا به لورا باکستون برگردانید» و در سوی دیگرش آدرس لورا نوشته شده بود. لورا و دوستانش فقط میخواستند کاری عجیب و بامزه بکنند ]و یا به عبارتی کمی خلبازی درآورند[. آنها فکر میکردند که این بادکنک احتمالاً مسیر اندکی را در امتداد جاده در حالت شناور در هوا طی خواهد کرد و سپس بر زمین خواهد افتاد. ولی سفر این بادکنک نهتنها صرفاً به انتهای آن جاده ختم نشد، بلکه کلاً از آن شهر خارج شد و به شهر بعدی، و سپس به شهر بعدی و بعدی و بعدی رفت تا جایی که حتی بهسویی دیگری از انگلستان رسید. با گذشت زمان سرانجام این بادکنک در فاصلهای ۲۳۲ کیلومتر دورتر از مبدأ اولیهاش و در جنوب انگلستان به زمین افتاد.
بادبادک لورا، ۲۳۲ کیلومتر در طول انگلستان سفر کرد.
این بادکنک بر روی درختی افتاد که در میان دو خانه قرار گرفته بود. یکی از همسایگان آن را برداشت و میخواست آن را دور بیندازد که متوجه آدرس و پیام نوشته شده بر روی بادکنک شد، و پیش خودش گفت: «اوه خدای من، لورا باکستون!». دختر کوچکی که در خانهی کناری او زندگی میکرد نیز نامش لورا باکستون بود.
او بادکنک را به همان لورا باکستون ساکن جنوب انگلستان داد، و لورا باکستون جنوبی نیز تصمیم گرفت تا با آن لورا باکستون دیگری که در شمال انگلستان زندگی میکرد تماس بگیرد، و درنتیجه، لورا باکستون شمالی و جنوبی با یکدیگر پای تلفن صحبت کردند، و در کمال شگفتی متوجه شدند که آنها نهتنها دارای نامهای یکسانی هستند، بلکه هر دو نیز دهسالهاند. در همان روزی که آنها تصمیم گرفتند تا با یکدیگر ملاقات کنند، اتفاقات حتی عجیبتری نیز رخ داد؛ هر دو آنها لباسهای یکسانی پوشیده بودند: یک ژاکت صورتی با شلوار جین آبی. هر دو آنها لاغر و قدبلند بودند. هر دو آنها دارای موهایی قهوهای و بافته شده بودند. هر دو آنها دارای لابرادورهایی سه ساله، خرگوشها و خوکچههای هندی بودند. لورا باکستون شمالی در روز ملاقاتش با لورای جنوبی، خوکچهی هندیاش را نیز با خود به همراه آورده بود و هر دو آنها دقیقاً شبیه هم به نظر میرسیدند. هر دو خوکچهی هندی خاکستریرنگ بودند و خالهایی نارنجی بر روی باسنهایشان داشتند.
لورای شمالی و جنوبی اکنون هر دو ۱۸ ساله هستند و به دوستانی خوب برای هم تبدیل شدهاند. هر دو آنها فکر میکنند که این شانس تصادفی یا بخت و اقبال نبوده که آنها را به یکدیگر رسانده، بلکه این سرنوشت بوده است.
سوتومو یاماگوچی مدتها پیش از این دو لورا باکستون زاده شده بود، ولی او نیز این احساس را داشت که سرنوشت هدایتگر زندگیاش بوده است. یاماگوچی در طول جنگ جهانی دوم برای شرکتی به نام میتسوبیشی در ناگازاکی ژاپن کار میکرد. در می سال ۱۹۴۵، او به یک سفر سهماههی کاری به هیروشیما رفت.
یاماگوچی کارش را در پنجم آگوست به پایان رساند و داشت آماده میشد تا صبح زود فردای همان روز هیروشیما را ترک کند.
او در مسیرش به سمت ایستگاه قطار بود که یادش آمد چیزی را در دفتر هیروشیمایش جا گذاشته.
او دور زد و برگشت تا آن را بردارد. در ساعت ۸:۴۵ صبح ششم آگوست، نخستین بمب اتمی تاریخ بر روی هیروشیما فروافتاد. در زمان افتادن بمب، یاماگوچی در مسیر رفتن بهسوی ایستگاه قطار برای دومین بار بود.
بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی
محل اصابت بمب تنها ۳ کیلومتر دورتر از او قرار داشت. او جرقهی درخشان عظیمی را در آسمان دید و صدای آزاردهندهی بسیار بلندی را شنید. او از شدت قدرت اصابت این بمب بر زمین افتاد، و ناگهان متوجه شد که نمیتواند ببیند و گوشهایش به نحو بدی آسیب دیدهاند. سمت چپ بدنش نیز به شکل بدی دچار سوختگی شده بود. او نمیتوانست راه برود، بنابراین بهصورت سینهخیز خودش را به پناهگاهی رساند. روز بعد یعنی هفتم آگوست، او ۳۰۰ کیلومتر سفر کرد تا به خانهاش در ناگازاکی بازگردد. در روز هشتم آگوست، او به نزد پزشک رفت و برای سوختگیهایش از وی کمک گرفت، و اگرچه بدنش هنوز بهشدت درد میکرد، در روز نهم آگوست به سر کارش برگشت.
رئیسش نمیتوانست داستان او دربارهی نابودی کل هیروشیما توسط تنها یک بمب را باور کند. در همان حالی که او داشت اتفاقات به وقوع پیوسته را شرح میداد، دومین بمب اتمی تاریخ نیز بر روی ناگازاکی افتاد. مجدداً این بار نیز او تنها ۳ کیلومتر از محل اصابت بمب فاصله داشت. او میگفت که حس میکرده انگار بمب اتمی در تعقیب او بوده است.
خوشبختانه، این بار او از انفجار این بمب آسیبی ندید، ولی برای بار دوم در معرض تشعشعاتی سمی قرار گرفته بود. یاماگوچی برای مدتزمانی طولانی عمر کرد، ولی او و خانوادهاش از تأثیرات این بمب رنجهای بسیاری کشیدند. یاماگوچی شنوایی گوش چپاش را برای مابقی عمرش از دست داد و برای سالها مجبور بود تا به خاطر سوختگیهایش بدنش را باندپیچی کند. او تا ۸۳ سالگی عمر کرد، ولی هم خود او و هم خانوادهاش، از بیماریهای زیادی که با تشعشعات اتمی مرتبط بودند رنج کشیدند. حتی فرزندان او نیز که پس از انفجار این بمب اتمی متولد شده بودند در اثر تشعشعات هستهای به مشکلاتی در سلامتیشان دچار گشته بودند.
یاماگوچی بعدتر در زندگی خودش به یک فعال سیاسی در مقابله با سلاحهای هستهای تبدیل شد. او بر این باور بود که خدا وی را انتخاب کرده تا دو بار اصابت بمب اتمی را تجربه کند. او باور داشت که این سرنوشتش بوده که هر دو بمب اتمی را تجربه کند، بنابراین میتواند به مردم دربارهی خطرات سلاحهای هستهای اطلاعرسانی کند.
شما دربارهی این داستانها چه فکر میکنید؟ یاماگوچی از این تجربیاتش برای آگاهیرسانی به مردم دربارهی خطرات جنگ هستهای استفاده کرد، ولی آیا این فقط شانس او بود که در آن روزها در هر دو شهر هیروشیما و ناگازاکی حاضر باشد؟ یا سرنوشت او این بوده که تنها دو مورد انفجار اتمی اتفاق افتاده در تاریخ بشر را تجربه نماید؟ آیا او خیلی بدشانس بوده و یا این که خیلی خوششانس بوده که جان سالم به در برده است؟
آیا تمامی اینها صرفاً نوعی همزمانی و تصادف بوده؟ نظرتان دربارهی دو لورا باکستون داستان اول چیست؟ آیا داستان آنها نیز حاکی از وقوع شانسی تصادفی بوده یا سرنوشت؟
برخی از افراد چنین میاندیشند که همهی چیزها تصادفی هستند. تصور کنید که شما یک شاخه علف هستید که در احاطهی میلیونها شاخه علف دیگر شبیه به خودتان قرار دارید. یک روز، یک توپ گلف بر روی سر شما میافتد، و شما ممکن است پیش خودتان فکر کنید که چرا من؟ چرا این اتفاق وحشتناک میبایستی برای من رخ دهد؟ از میان این میلیونها شاخهی علف، چرا من؟ شاید شما پیش خودتان فکر کنید که برخورد توپ گلف به شما سرنوشتتان بوده است. حال، تصور کنید که یک گلفباز هستید. به توپ ضربه میزنید و مشاهده میکنید که بر روی شاخهای علف میافتد. آیا به این فکر میکنید که چرا توپ گلف من به آن شاخهی علف برخورد کرده است؟ و از میان این میلیونها شاخهی علف، چرا این اتفاق میبایستی برای آن شاخهی علف افتاده باشد؟
این باید سرنوشت بوده باشد، و یا این که فکر میکنید این موضوع که توپ کجا فرود آمده اصلاً هیچ معنا و مفهومی ندارد و این صرفاً حاصل شانس و تصادف بوده است؟ آیا زندگی نیز مملو از معنا است یا از اتفاقات تصادفی؟ آیا شما در وقوع همزمانیها و رویدادهای انطباقی زندگی نیز دست شانس را در کار میبینید یا دست سرنوشت را؟