توضیح مختصر: آرون رالستون کوهنوردی است که شاید داستانش را قبلاً شنیده باشید. وی تا حد بسیار زیادی نترس بود. اما این روحیهی وی، نزدیک بود که روزی جانش را بگیرد.
زمان مطالعه: 10 دقیقه
سطح: ساده
آرون رالستون در فیلم ۱۲۷ ساعت، تنها در یک بیابان
اگر در یک موقعیت زندگی یا مرگ قرار داشته باشید چه خواهید کرد؟ حاضرید از چه چیزتان بگذرید تا زندگیتان را نجات دهید؟ آیا از خانهتان یا خودروتان خواهید گذشت؟ از تمامی پولهایی که در حساب بانکیتان دارید دست خواهید کشید؟ تا چه اندازه میتوانید گذشت کنید؟ آیا میتوانید از دستتان بگذرید؟ اگر زندگیتان به این کار وابسته باشد چه خواهید کرد؟ آیا میتوانید دست خودتان را ببرید؟ در سال ۲۰۰۳، آرون رالستون در یک چنین موقعیت زندگی یا مرگی قرار داشت. او در حال راهپیمایی در یک درهی بیابانی بود که اتفاقی ناگوار برایش رخ داد. او سقوط کرد و دستش در زیر یک صخرهی بزرگ گیر افتاد. هیچکس برای کمک به او آنجا نبود. او فقط دو انتخاب پیش رو داشت. میتوانست همانجا بمیرد و یا میتوانست دست خودش را ببرد تا بتواند فرار کند.
آرون یک ورزشکار ماجراجوی باتجربه بود. در سال ۲۰۰۲، او از شغل خودش بهعنوان یک مهندس دست کشید و رکوردی جهانی در زمینهی صعود از کوهها ثبت کرد. او تبدیل به نخستین کسی شد که توانست بهتنهایی و در فصل زمستان از تمامی عظیمترین کوههای کلرادو صعود کند. او ترسی از خطر کردن نداشت. در سال ۲۰۰۳، او در حال اسکی کردن بود که بر اثر وقوع یک بهمن تقریباً تا دم مرگ رفت. بعدتر در همان سال، نزدیک بود تا جانش را در حال راهپیمایی از دست بدهد. او اصلاً انتظار نداشت که این کار بتواند برایش خطرناک باشد، بنابراین یک اشتباه بسیار بزرگ مرتکب شد. او به هیچکس نگفت که دارد به کجا میرود.
در روز نخست، او مسافتی در حدود ۲۰ مایل را در درون بیابان پیموده بود تا اینکه به درون یک سوراخ افتاد. زمانی که در آن حفره سقوط کرد، موجب جابجا شدن یک صخرهی بزرگ ۳۶۰ کیلویی شد. این صخره بر روی دست او افتاد و او همانجا به دام افتاد. او در آن بیابان تنها بود و هیچکس نیز نمیدانست که او کجاست.
آرون میدانست که کمکی در راه نیست. او فوراً به فکر قطع کردن بازویش افتاد، ولی واضح است که نمیخواست این کار را بکند، بنابراین، تلاش کرد تا دربارهی این موضوع فکر نکند. پس از مدت کوتاهی، حس لامسهاش را در آن بازوی گرفتارشده از دست داد. او روشهای بسیار گوناگونی را برای گریختن امتحان کرد. تلاش کرد تا صخره را از جایش هل دهد، ولی نتوانست. تلاش کرد تا آن صخره را بشکند، ولی نتوانست. سعی کرد تا از تجهیزات کوهنوردیاش برای حرکت دادن آن صخره استفاده کند، ولی بازهم موفق نشد. او میدانست که تقریباً هیچ شانسی ندارد که کسی پیدایش کند. او آب اندکی با خودش داشت و میدانست که نمیتواند برای مدتزمان زیادی زنده بماند.
صحنه ای از گیر کردن دست آرون زیر سنگ، در فیلم ۱۲۷ ساعت.
آرون میدانست که مرگ برایش احتمالی بسیار واقعی و قابل وقوع است. او دوربین ویدئویی خودش را درآورد و شروع به ضبط فیلم از خودش کرد و گفت: «اسم من آرون رالستون است. والدینم دانا و لری رالستون از انگلوود کلورادو هستند. هرکسی که این فیلم را پیدا کرد، لطفاً تلاشش را بکند تا این فیلم را به آنها برساند».
آرون با خانوادهاش خداحافظی کرد و گفت: «مجدداً عشقم را تقدیم همگان میکنم. به یاد و افتخار من، عشق و صلح و شادی و زندگیهایی زیبا را به این جهان بیاورید. از شما متشکرم. دوستتان دارم».
او ضبط فیلم را متوقف کرد و سپس از چاقویش برای نوشتن نامش بر روی صخره استفاده کرد. در زیر نامش نوشت: اکتبر ۱۹۷۵٫ این همان ماه و سالی بود که در آن متولد شده بود، و در زیر آن نوشت: آوریل ۲۰۰۳ که ماه و سال کنونی بود. این نوشتهی روی صخره بهمانند سنگقبر او بود. او به درگاه خدا دعا کرد و آمادهی مردن بود.
او میدانست که بریدن بازویش، تنها شانس نجاتش بود. او یک چاقو با خود داشت، ولی چاقویی بسیار ارزان بود. او درحالیکه داشت بازوی خودش را میبرید، دستخوش ترکیبی غریب از هر دو حس درد و شادی بود. بریدن بازویش بدترین درد تمام عمرش بود، ولی فکر خلاصی او را بسیار هیجانزده کرده بود. او میبایستی مراقب میبود تا از شدت درد و هیجانزدگی بیهوش نشود. او پوستش را برید، ماهیچهها را برید و اعصابش را نیز قطع کرد. ولی نمیتوانست استخوان دستش را ببرد. چاقویش آنقدر قوی و تیز نبود که قادر به انجام چنین کاری باشد. او دیگر نمیدانست چه باید بکند.
پس از گذشت پنج روز، آرون تسلیم شد. او شکست خورده بود و میدانست که قرار است بمیرد. سپس، او یک تصویر رؤیایی دید. خودش را در آینده دید که تنها با یک دست در حال بازی با پسری کوچک است. آن پسر دارای موهایی بلوند بود و پیراهنی قرمزرنگ بر تن داشت. آرون بچهای نداشت، ولی میدانست که این بچه، پسری است که در آینده خواهد داشت. او همچنین میدانست که نمیتواند تسلیم شود. او نمیتوانست بمیرد. او در آینده پسری داشت که میبایستی ملاقاتش میکرد.
چاقوی او برای بریدن استخوانش بیش از اندازه، کند و ضعیف بود، ولی یک ایده به ذهنش رسید. او نمیتوانست استخوان را ببرد، ولی میتوانست آن را بشکند. او پس از شکستن استخوانش، خلاص شد! او به مدت پنج روز بدون غذا و فقط با مقدار اندکی در آنجا تنها مانده بود، ولی بااینحال زنده مانده بود. او پیش از ترک آنجا از آن صخره و دستش که در زیر آن صخره مانده بود یک عکس گرفت.
مکانی که او به مدت پنج روز در آن به دام افتاده بود بیست متر با زمین کف گودال فاصله داشت. آرون یک کوهنورد باتجربه بود، ولی حالا او فقط یک دست داشت. او با احتیاط و دقت بسیار زیاد از طنابهایش برای پایین رفتن و رسیدن به کف گودال استفاده کرد. ولی، او هنوز در وسط بیابان و در فاصلهی ۲۰ مایلی از هر کس دیگری در آن اطراف قرار داشت. او تلفن همراه هم نداشت، بنابراین شروع به راهپیمایی در مسیر برگشت کرد. پس از مدتی، آرون خانوادهای از راهپیمایان را ملاقات کرد. آنها به آرون غذا و آب دادند و برایش کمک خبر کردند، و چیزی نگذشت که آرون سوار بر یک بالگرد امداد فوریتی بود که داشت او را به بیمارستان میبرد.
آرون در آن روز دستش را از دست داد، ولی چیزهای زیادی را دربارهی خودش آموخت. او همچنین آموخت که مهمترین چیز در زندگی، روابط خانوادگی و اجتماعی است. زمانی که تقریباً در آستانهی مرگ قرار داشت، اندیشیدن به خانوادهاش و پسر آیندهاش به او کمک کرد تا تسلیم نشود. او کماکان نیز به صعود از کوهها و انجام دیگر ورزشهای ماجراجویانه میپردازد. آرون همچنین به سراسر دنیا نیز سفر میکند و با مدارس و کسبوکارهای مختلف دربارهی تجربیاتش صحبت میکند. در سال ۲۰۱۰، آرون و همسرش صاحب پسری شدند که نامش را لئو گذاشتند. آرون باور دارد که این لئو بوده که در سال ۲۰۰۳ زندگی او را نجات داده است.