توضیح مختصر: سگها حیوانات وفاداری هستند و داستانهای بسیار زیادی از وفاداری آنها شنیدهایم. در این داستان نیز از وفاداری سگی میشنویم که تقریباً صاحبش را در شرایط سختی نجات داد.
زمان مطالعه: 10 دقیقه
سطح: خیلی ساده
سگ، حیوان بسیار وفاداری است. حتی گاهی اوقات اتفاق افتاده که سگها جان صاحبشان را نجات بدهند.
دانیل بالنگی ورزشکاری عالی است. برای دانیل ورزش تنها یک سرگرمی نیست. وی ورزشکاری قهرمان است. دانیل در مسابقات انواع مختلف دویِ استقامتی، به پیروزی رسیده است. او در ۴۴۱ دویِ استقامتی به رقابت پرداخته، و در ۳۹۰ تا از آنها مقام اول، دوم و سوم را به دست آورده است. کوه نوردی، موتور سواری، شنا و دوهایِ مسافت زیاد، تنها تعدادی از ورزشهایی است که دانیل از آنها لذت می برد. به عنوان ورزشکاری قهرمان، او در قرار دادن بدنش در تنگنا و محدودیت تجربه ی زیادی کسب کرده است. یکی از روزهایِ زمستانِ سالِ ۲۰۰۶ آن تجربه و سگش تَز، به نجات جانش کمک کردند.
دانیل ورزشکار دوی استقامت بود و به کوهنوردی نیز علاقه ی زیادی داشت.
تز سگی قهوه ای مایل به قرمزِ سه ساله بود. او سگی خوب بود و از دویدن با دانیل لذت می برد. یکی از روزهای سرد دسامبر، دانیل با سگش به بیرون شهر رفت و وانتش را پارک کرد. بطریِ آب را برداشت و موبایل و کیف پولش را در وانت گذاشت. تز و دانیل دویی به مسافت ۱۰ مایل را که برای ورزشکار دوهای با مسافت بالا چون دانیل کم بود، آغاز کردند. دانیل برنامه ریزی کرده بود که دو را قبل از ناهار تمام کرده، و به هنگام ناهار برگشته باشد. اما، اشتباه کرده بود. همانطور که در حاشیه ی صخرهای با بلندی ۶۰ فوت می دوید، روی تکه ای یخ سُر خورد و تویِ دره افتاد.
دانیل رویِ تخته سنگی سخت افتاد؛ سعی کرد بایستد اما درد شدیدی را احساس کرد و جیغ کشید. لگن و کمر دانیل شکسته شده بود.
او ۶ مایل از وانتش فاصله داشت و از مردم بسیار دور بود. احساس تنهایی کرد اما، آن موقع بود که شنید تز دارد از صخره پایین می آید. در حالی که دانیل داشت فکر می کرد که چه کاری باید انجام بدهد، تز آمد و کنارش ایستاد.
دانیل می دانست که ناچار است تا وانتش برگردد. نمی توانست راه برود اما، می توانست سینه خیز برود.
او با دست هایش، شروع کرد به اینکه خودش را روی برف و تخته سنگ بکشد تا به ته دره برسد. بعد از ۵ ساعت سینه خیز رفتن، تنها ۶۰۰ فوت حرکت کرده بود و هنوز ۶ مایل با وانت فاصله داشت. دانیل که خسته و تشنه شده بود، تکه ای یخ که گودالی را پوشانده بود، را شکست و از آب کثیف زیر آن نوشید.
هوا داشت تاریک و سرد میشد و دانیل لباس های گرمی برای شبی زمستانی نپوشیده بود. خوشبختانه تز آنجا بود و دانیل برای گرما او را بغل گرفت. تمام شب با تز صحبت کرد زیرا میدانست که اگر خوابش ببرد، خیلی سردش خواهد شد و می میرد. دانیل ترسیده بود اما نمی خواست بمیرد. او به خانواده و دوستانش فکر میکرد. وی برای گرم ماندن، مجبور بود که حرکت کند. بنابراین، هر ۵ ثانیه یک بار راست می نشست. بعد از ۱۰۰۰ بار راست نشستن، درد جانکاهی را تجربه کرد؛ اما، از آنجا که ورزشکار دویِ با مسافت بالا بود، به این عادت داشت که بدنش را در تنگنا (محدودیت) قرار بدهد.
عاقبت خورشید طلوع کرد و کم کم گرمش شد. بار دیگر یخ را شکست و بیشتر از آب کثیف نوشید. حالا آماده بود که به سینه خیز رفتن به سمت وانت ادامه بدهد. دانیل در حالی که خودش را روی زمین می کشید بار دیگر سینه خیز رفتن را آغاز کرد. بعد از اینکه تمام طول روز را سینه خیز حرکت کرد، بسیار تشنه اش شد. نیاز داشت که ]آب[ بنوشد.
دانیل دور زد و تمام مسیر را به سمت گودال برگشت تا بتواند از آن آب کثیف بنوشد. تمام کار شاقش هیچ نتیجه اش نداشت.
به زودی شب شد و به جایی برگشته بود که صبح از همانجا ]حرکتش[ را آغاز کرده بود. از آب کثیف نوشید اما کافی نبود. دانیل به غذا نیاز داشت. می دانست که بدون غذا به زودی می میرد. به دوستان و خانواده اش فکر کرد و گریه کرد. فکر می کرد که قطعا” می میرد. چرا باید سعی کنید که گرم باقی بماند؟
به دل میگفت، هیچکس پیدایش نخواهد کرد. سپس صدایی شنید. صدا میگفت: به حرکت ادامه بده. دانیل به خدا اعتقاد نداشت اما آن صدا دور نمیشد. وی به حرکاتش ادامه میداد و تز، سگ باوفایش بار دیگر تمام شب را کنارش ماند و به گرم ماندن و زنده ماندنش کمک کرد.
روز بعد دانیل چنان خسته و گرسنه بود که شروع به هذیان گویی کرد. می دانست که هم خودش و هم تز بدون آب و غذا به زودی خواهند مرد بنابراین به تز گفت برود و کمک بیاورد. نمیدانست که آیا تز متوجه اش می شود یا نه اما به او گفت که برود؛ تز هم رفت. حالا کاملا” تنها شده بود.
همان روز همسایه ی دانیل هم نگران شده بود. تز هر روز می آمد که او را ببیند. هر روز به تز کلوچه میداد اما، خیلی عجیب بود که تز را برای ۲ روز ندیده بود. از پنجره به بیرون نگاه کرد و متوجه شد که وانت دانیل آنجا نیست.
می دانست که دانیل ورزشکار است و معمولا” بیرون می رود اما نگران شده بود. با پلیس تماس گرفت. یک تیم کاوش و نجات برای پیدا کردن دانیل فرستاده شد. جان مارشال رهبر تیم بود. جان آن روز وانت دانیل را پیدا کرد. دانیل ورزشکار دویِ با مسافت بالا بود، از اینرو جان می دانست که ممکن است دانیل بسیار دور از وانت باشد اما نمیدانست کدام سمت.
ناگهان جان سگی را دید. می دانست که دانیل اغلب با سگش می دود، بنابراین با خود فکر کرد که شاید این سگ همان تز باشد. سگ دمش را تکان داد و به صورت دایره ای دوید. جان سگ را صدا زد اما سگ نیامد. او برای سگ سوت زد اما تز باز هم نیامد. سپس سعی کرد که به سگ غذا و آب بدهد اما باز هم نیامد. تز بسیار تشنه و گرسنه بود اما نمی خواست چیزی بخورد؛ تنها می خواست جان را به جایی که دانیل آنجا بود راهنمایی کند. جان و تیمش ۶ مایل تز را دنبال کردند تا اینکه توانستند دانیل را پیدا کنند. دانیل آنجا یخ زده با کمر و لگنی شکسته به مدت دو روز بدون غذا و آبی تمیز، آنجا دراز به دراز افتاده اما زنده بود.
به لطف تز، دانیل نجات یافت و زنده ماند تا دوباره بدود.