نجات دهنده ی مادران

توضیح مختصر: داستان زیر در رابطه با دکتر باهوشی است که ۲۷۰ سال پیش جان مادران باردار زیادی را نجات داد. اما به دلیل اینکه نظریاتش با علم روز آن موقع همخوانی نداشت، جامعه‌ی پزشکی آن روز، نظرات وی را جدی نگرفتند و وی را ترد نمودند.

زمان مطالعه: 14 دقیقه

سطح: سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

ترجمه‌ی درس

ناجی مادران

شما خود را پزشک می‌نامید؟ من شما را قاتل می‌نامم! تاکنون چند مادر را به کشتن داده‌اید؟ چرا گوش نمی‌دهید؟ شما با دستانتان مرگ را منتقل می‌کنید. آن را نمی‌توانید ببینید اما در دستانتان است. من دلیل دارم اما شما نادان‌ها که گوش نمی‌کنید. دکتر ایگناز سمل ویس مردی خشمگینی بود اما دیوانه نبود. او یک نابغه بود. او به این دلیل ناجی مادران نامیده شد که زندگی هزاران زن باردار و نومادر را نجات داد.

سمل ویس مجارستانی بود. در جوانی برای رفتن به دانشگاه به اتریش رفت. سمل ویس ابتدا رشته حقوق را برگزید اما بعدها دانشجوی پزشکی شد. او در درمان زنان باردار تخصص گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده پزشکی در سال ۱۸۴۶ پزشک شد. او در بیمارستان وین که یکی از مشهورترین و معتبرترین بیمارستان‌های اروپا بود مشغول به کار شد. بیمارستان وین دو کلینیک برای درمان زنان باردار و نومادران داشت.

پزشکان و دانشجویان پزشکی در کلینیک اول کار می‌کردند. ماماها در کلینیک دوم کار می‌کردند. کلینیک دوم که ماماها در آن کار می‌کردند،  برای زنانی در نظر گرفته شده بود که پول کافی نداشتند تا تحت درمان پزشکان قرار بگیرند. نکته جالب این بود که هم زنان ثروتمند و هم فقیر می‌خواستند که در کلینیک دوم زایمان کنند. کلینیک دوم همیشه شلوغ بود. بااینکه هزینه‌های کلینیک اول بالاتر بود و پزشکان تحصیل‌کرده زیادی در آن کار می‌کردند، زنان زیادی در آنجا می‌مردند.

در آن زمان تب زایمان، بیش از ۱۰ درصد زنان باردار و نومادران کلینیک اول را از بین می‌برد. درحالی‌که در کلینیکی که ماماها آن را اداره می‌کردند تنها یک درصد زنان براثر این تب جان می‌دادند. زنان کلینیک اول، زنان سالمی‌بودند که در سلامتی کامل وارد بیمارستان شده و چند روز بعد می‌مردند.

هیچ‌کس علت تب زایمان را نمی‌دانست. بیشتر پزشکان عقیده داشتند که این بیماری به عدم تعادل در اخلاط چهارگانه بروز می‌کرد. اخلاط چهارگانه چهار مایع بدن بودند که به عناصر چهارگانه طبیعت خاک، هوا، آتش و آب مربوط می‌شدند. مثلاً یکی از این اخلاط خون بود که به عنصر هوا مربوط می‌شد. در قرن نوزدهم پزشکان عقیده داشتند که بیماری براثر به هم خوردن تعادل این مایعات و عناصر به وجود می‌آید. بسیاری از آن‌ها معتقد بودند تب زایمان براثر به هم خوردن تعادل خون و هوا به وجود می‌آمد. آن‌ها سعی کردند هوای بیمارستان را بهتر کنند اما فایده‌ای نداشت. پزشکان دیگر معتقد بودند افراد مبتلا به تب زایمان خون اضافی در بدنشان داشتند. بعضی از پزشکان از زالو برای مکیدن خون بیماران و ایجاد تعادل در آن‌ها استفاده می‌کردند.

این کار هم فایده‌ای نداشت. یک درمان دیگر برای تب زایمان خوردن جیوه بود. امروز همه می‌دانیم که جیوه سمی است اما در آن زمان بعضی از پزشکان معتقد بودند جیوه می‌تواند بیماران را شفا دهد. البته هیچ‌کدام از این درمان‌ها کارساز نبود.

هیچ‌کس نمی‌دانست راه چاره چیست. برخی از پزشکان فکر می‌کردند هیچ راهی برای متوقف کردن تب زایمان وجود ندارد. این مسئله سمل ویس را نیز سردرگم کرده بود اما او دست‌بردار نبود. او نمی‌فهمید که چرا اوضاع زنان کلینیک اول، با وجود پزشکان و دانشجویان پزشکی بسیار بدتر از زنان کلینیک دوم با وجود ماماها بود. برخی از زنان به حدی از رفتن به کلینیک اول وحشت داشتند که ترجیح می‌دادند در خیابان نوزادشان را به دنیا بیاورند. حتی وضع این زنان هم بهتر از زنانی بود که به کلینیک اول می‌رفتند. سمل ویس تمام تفاوت‌های بین دو کلینیک را در نظر گرفت و تنها تفاوتِ مهم بین این دو کلینیک را، افراد حاضر در آن دو (کارکنان هر کلینیک) یافت. در همین روزها بود که دوستش جاکوب که در همین کلینیک طبابت می‌کرد براثر تب زایمان از دنیا رفت. او قبل از مرگش هنگام معاینه یکی از اجساد، انگشتش را مجروح کرده بود. شاید چیزی غیرقابل‌دیدن وجود داشته که از آن جنازه، به انگشت مجروح جاکوب منتقل شده بود. شاید همین باعث بیماری او شده بود. سمل ویس می‌دانست که دانشجویان پزشکی، اغلب قبل از درمان زنان باردار یا نومادران، اجساد را معاینه می‌کردند.

شاید ذرات کوچک جسدها موجب ایجاد تب زایمان می‌شد.

شاید این ذرات به‌وسیله دستان دانشجویان پزشکی منتقل می‌شد و مادران کلینیک اول را به کام مرگ می‌کشاند. سمل ویس نظر خود را امتحان کرد و حق با او بود. پزشکان شروع به شستن دست‌هایشان، قبل از معاینه بیماران کردند و به همین ترتیب، مرگ‌های ناشی از تب زایمان به‌سرعت از ۱۰ درصد به یک درصد کاهش یافت.

ایده ساده سمل ویس یک موفقیت بود. او جان هزاران زن را نجات داد اما تبدیل به یک قهرمان نشد. پزشکان عالی‌رتبه و رئیسش او را نادیده گرفتند. شاید دلیلش این بود که سمل ویس پزشکی سطح پائین بود و پزشکان عالی‌رتبه، زیادی مغرور بودند که بخواهند از مردی جوان چیزی بیاموزند.

رئیس سمل ویس مردی به نام کلین بود. او فکر می‌کرد عقیده سمل ویس موجب تخریب او می‌شود. کلین کسی بود که تصمیم گرفت دانشجویان پزشکی همان روزی که زنان باردار را درمان می‌کردند، اجساد را معاینه نمایند. اگر نظر سمل ویس درست می‌بود، پس تصمیم کلین اشتباه بود. بنابراین کلین به سمل ویس و عقایدش حمله کرد.

بیشتر پزشکان فکر می‌کردند که عدم تعادل در مایعات بدن علت بیماری است. عقیده سمل ویس درباره ذرات ریز موجود در اجساد با ادراک آنان از سلامتی و بیماری هماهنگی نداشت. برخی از پزشکان احساس می‌کردند سمل ویس با گفتن اینکه آن‌ها تمیز نبوده‌اند به آن‌ها توهین کرده است. آن‌ها نمی‌توانستند باور کنند که عامل و ناقل بیماری بوده‌اند. آن‌ها مردان تحصیل‌کرده‌ای بودند که زندگی‌شان را وقف درمان و شفا دادن نموده بودند. اینکه پزشکی جوان بگوید که آن‌ها بیماران خود را به کشتن داده‌اند، برایشان باورکردنی نبود.

باورش سخت است اما کلین در حمله به عقاید سمل ویس و بدنام کردن او موفق بود. بااینکه کشف او زندگی هزاران زن را نجات داد، وی در سال ۱۸۵۰ از بیمارستان اخراج شد. سمل ویس اتریش را ترک کرد و به مجارستان برگشت و کار طبابت را در آنجا از سر گرفت. او در آنجا نیز در کاهش تب زایمان موفق بود. ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شد و پزشک خصوصی موفقی شد. اما خوشحال نبود. با گذشت سال‌ها خشم و عصبانیتش بیشتر شده بود. وی معمولاً موضوع هر بحثی را به بیماری و شستن دست‌ها می‌کشاند. او نامه‌هایی می‌فرستاد و به عقاید تمام پزشکان اروپا که نظر او را نپذیرفته بودند حمله می‌کرد. او آن‌ها را قاتل و احمق می‌نامید. وی درنهایت شروع به نوشیدن مشروب و وقت‌گذرانی با فاحشه‌ها نمود.

فراموش‌کار و افسرده شده بود. شروع به حمله به خانواده‌اش نیز کرد. شاید فشار روانی عدم پذیرش عقایدش برایش زیاد بود. حمله‌ی سمل ویس به خانواده‌اش، شروع نابودی او بود.

همسرش او را به بیمارستان روانی در اتریش سپرد. در دهه پنجاه قرن نوزدهم بسیاری از بیمارستان‌های روانی، مکان‌های وحشتناکی بودند. سمل ویس سعی کرد از آنجا فرا کند اما نگهبان‌ها او را بستند و کتک زدند. ضربه‌ها خیلی بد بودند و او دو هفته بعد از ورودش به آنجا از دنیا رفت.

چطور ممکن است مردی که جان افراد زیادی را نجات داده این‌قدر حقیر شود؟ امروزه همه می‌دانند که پزشکان باید دست‌هایشان را بشویند. همه می‌دانند که میکروب‌ها خیلی کوچک‌اند و دیده نمی‌شوند. این را همه می‌دانند اما در زمان سمل ویس این عقیده احمقانه بود. ذرات ریزی که مردم را می‌کشند مانند جادو یا حرف‌های یک دیوانه بود و با علم آن روزگار همخوانی نداشت. بااینکه حق با سمل ویس بود، مردم روزگار او نتوانستند عقیده‌ای بسیار متفاوت را بپذیرند. امروزه رد دانش جدید به دلیل عدم انطباق با دانش پذیرفته‌شده‌ی روز را واکنش سمل ویس می‌نامند. پرش‌های بزرگ در علم و فناوری اغلب احمقانه به نظر می‌رسند. مردم بر این باور بودند که زمین صاف و مسطح است. عقیده گرد بودن زمین احمقانه به نظر می‌رسید. داستان سمل ویس به ما گوشزد می‌کند که عقاید جدید را بشنویم، حتی اگر تصورش برایمان دشوار باشد.

متن انگلیسی درس

مشارکت‌کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.