چارلی و کارخانه شکلات سازی

7 بخش

1بخش

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زوم»

این بخش را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زوم» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زوم»

فایل ویدیویی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی بخش

این داستان یه پسر کوچولو و عادی است

به نام چارلی باکت

اون از بچه های دیگه، سریعتر، قویتر یا باهوشتر نبود

خانواده اش هم قوی، پولدار یا بانفوذ نبودند

درحقیقت، به سختی شکمشون رو سیر میکردند

چارلی باکت خوشبخت ترین پسر جهان بود

ولی خودش اینو نمیدونست

عصر همگی بخیر

عصر بخیر

سلام بابا

عزیزم سوپ داره آماده میشه

به نظرت چی بهش اضافه کنیم؟

اوه… هیچی بهتر از کَلَم نیست

چارلی

یه چیزی پیدا کردم که فکر کنم خوشت بیاد

پدر چارلی در کارخونه خمیردندون کار میکرد

ساعت کارش زیاد بود و حقوقش کم

ولی هنوز هم گاهی اوقات اتفاقات غافلگیرکننده پیش میومد

این همون چیزیه که میخوام

اون چیه چارلی؟

همون تکه ایه که لازمش داشتم

تکه چی؟

یه سر برای ویلی ونکا

خُب، چقدر عالی

خیلی شبیهش است

اینطور فکر میکنید؟

فکر میکنم؟

مطمئنم

من ویلی ونکا رو با دو چشمم دیدم

من براش کار میکردم

جداً؟

بله

براش کار میکرد

براش کار میکرد

من انگور دوست دارم

البته اون روزها جوونتر بودم

ویلی ونکا کارش رو با یه مغازه در خیابون گیلاس شروع کرد

ولی همه جهان مشتری شکلاتهاش شدن

آقای ونکا

بله؟

ما شکلات ونکایی بیشتری میخوایم

و شکلات پرنده ای هم تموم شد

پرنده ها؟

پرنده ها

خُب پس باید یه مقدار دیگه هم درست کنیم

بفرمایید

حالا باز کن

اون یه نابغه بود

میدونستی اون راه جدیدی برای ساختن بستنی های شکلاتی شروع کرد

که بدون فریزر تا ساعتها سرد میموندند؟

حتی اگه توی روزهای گرم زیر آفتاب میذاشتیشون آب نمیشدند

غیرممکنه

ولی ویلی ونکا اونو ممکن کرد

خیلی وقت پیش

تصمیم گرفت یه کارخونه شکلات سازی مجهز درست کنه

بزرگترین کارخونه شکلات سازی تاریخ

پنجاه برابر کارخونه های دیگه

بابابزرگ، زیاد گنده اش کردی

ماجرای شاهزاده هندی رو براش تعریف کن. خوشحالش میکنه

منظورت شاهزاده پاندیچری ایه؟

خُب، شاهزاده پاندیچری به ونکا نامه نوشت

و ازش خواست به هندوستان بره

و براش یه قصر بزرگ از شکلات بسازه

قراره 100 تا اتاق از شکلاتهای تیره و روشن داشته باشه

به گفته خودش آجرها از شکلات بودند

و همچنین سیمان بین اونها

دیوارها و کف اتاقها هم همینطور

و فرشها و تابلوها و اثاثیه

کاملا بی نقصه

آره ولی زیاد دووم نمیاره

بهتره همین الان بخوریدش

اوه … من که نمیخوام قصرمو بخورم

میخوام توش زندگی کنم

اما آقای ونکا راست میگفت

یکروز هوا خیلی گرم و سوزان شد

همم… شاهزاده یه تلگراف فرستاد و خواستار یه قصر جدید شد

ولی ویلی ونکا گرفتاری های خودشو داشت

همه شکلات سازها به ونکا حسودی میکردند

اونها جاسوسهایی فرستادند تا فرمولهای ونکا رو بدزدند

فیکل گروبر شروع به ساختن بستنی هایی کرد که آب نمیشدند

پرودونز آدامسهایی تولید کرد که مزه شون رو از دست نمیدادند

اسلاک ورث هم آدامسهای بادکنکی ساخت

که میتونستی اونها رو هر چقدر که میخوای باد کنی

این دزدیها زیاد شد

تا اینکه یه روز بدون اطلاع قبلی

آقای ونکا به همه کارگراش گفت برند خونه

گفت که کارخونه برای همیشه بسته میشه

من دارم کارخونه رو برای همیشه تعطیل میکنم

متاسفم

ولی برای همیشه بسته نشد

الان داره کار میکنه

منظور از برای همیشه، زمان طولانیه

مث وقتی که میگیم ما برای همیشه آش کَلَم میخوریم

بسه پدر

کارخونه بسته شد چارلی

و به نظر رسید که برای همیشه بسته میمونه

تا اینکه یه روز دیدیم از دودکشها دود بلند میشه

کارخونه داشت کار میکرد

شما برگشتید سر کار؟

نه

هیچکس برنگشت

ولی اونجا باید کارگر داشته باشه

بهش فکر کن چارلی

تا حالا یه نفرو هم دیدی که وارد اون بشه یا ازش خارج بشه

نه. درها همیشه بسته است

دقیقا

پس چه کسی با ماشینها کار میکنه؟

هیچکس نمیدونه چارلی

این یه رازه

تا حالا کسی از آقای ونکا نپرسیده

هیچکس اونو ندیده. اون هیچوقت بیرون نمیاد

تنها چیزی که بیرون میاد آبنبات و شکلاته

که بسته بندی و آدرس دهی شده اند

حاضرم همه دنیا رو بدم تا یه بار دیگه واردش بشم

و ببینم در اون کارخونه شگفت انگیز چه خبره

خُب، نمیتونی. هیچکس نمیتونه

این راز همیشه راز باقی میمونه

ماکت کارخونه تو نزدیکترین چیزیه که میتونیم ببینیم

یالا چارلی. وقتشه بذاریم پدربزرگها و مادربزرگها بخوابن

شب بخیر بابا جرج

شب بخیر چارلی

شب بخیر

صندلی

ممنون عزیزم

شب بخیر بابا جو

شب بخیر مامان جورجینا

هیچ چیز غیرممکن نیست چارلی

شب بخیر

شب بخیر چارلی

خوب بخوابی

در حقیقت، اون شب غیرممکن، ممکن شد

مردم عزیز جهان

من، ویلی ونکا

تصمیم گرفتم امسال به 5 بچه اجازه بدم کارخونه ام رو ببینند

و یکی از اونها جایزه ای ویژه خواهد داشت

که هیچکس فکرشو هم نخواهد کرد

پنج بلیط طلایی در بسته های شکلات ونکا قرار داده شده اند

که ممکنه هر جایی باشند

هر فروشگاه، هر خیابون، هر شهر یا هر کشور

خدا رو چه دیدی، شاید یکیش رو باز کردی

و بلیط طلایی رو پیدا کردی

میدونم، من فقط سالی یه دونه میخرم، روز تولدم

خُب، هفته بعد روز تولدته

تو هم به اندازه بقیه شانس داری

مزخرفه. بچه هایی که دارن بلیط طلایی میخرند

خیلی هاشون هر روز یکی میخرند

ولی چارلی فقط سالی یکی میخره. و شانسی نداره

همه شانس دارند چارلی

حرفمو به یاد داشته باش اولین بچه ای که بلیطو پیدا کنه خیلی خیلی خیلی چاقه

آکوستوس

اینطرف

من داشتم شکلات ونکا میخوردم

و مزه اش شبیه شکلات یا نارگیل

یا گردو یا بادام زمینی

یا بادام

یا کره با مغز کارامل نبود

پس نگاه کردم

و بلیط طلایی رو پیدا کردم

چطوری جشن میگیری آکوستوس

بیشتر شکلات میخورم

ما میدونستیم آکوستوس بلیطو پیدا میکنه

هر روز چند تا شکلات میخوره

غیرممکن بود که پیداش نکنه

عالیه آکوستوس

چهار بلیط طلایی مونده

گفتم که خیلی چاقه

چقدر لوسه

فقط 4 تا مونده

حالا که یکیش پیدا شده خیلی سروصدا به پا میشه

در هر شکل و اندازه ای

وروکا … اسمتو شمرده بگو

و-ر-و-ک-ا. وروکا سالت

از وقتی وروکا گفت میخواد یکی از بلیطها رو داشته باشه

هر چی شکلات ونکا تونستم خریدم

صدها … و هزاران شکلات

میدونی من آجیل فروشم

و به کارگرهام گفتم: صبح بخیر خانمها

از امروز نمیخواد بادوم زمینی پوست بگیرید

به جاش شروع کنید به باز کردن این شکلاتها

سه روز گذشت و خبری نبود

اوه این خیلی دردناکه. وروکای من ناامید شده بود

بلیط من کجاست؟

من بلیطمو میخوام

متن انگلیسی بخش

This is a story of an ordinary little boy.

named Charlie Bucket.

He was not faster or stronger or more clever than other children.

His family was not rich or powerful or well connected.

In fact, they barely had enough to eat.

Charlie Bucket was the luckiest boy in the entire world.

He just didn’t know it yet.

Evening, Buckets.

Evening.

Hi, Dad.

Soup’s almost ready, darling.

Don’t suppose there’s anything extra to put in, love.

Oh, well.

Nothing goes better with cabbage than cabbage.

Charlie.

I found something I think you’ll like.

Charlie’s father worked at the local toothpaste factory.

The hours were long, and the pay was terrible… yet occasionally, there were unexpected surprises.

It’s exactly what I need.

What is it, Charlie?

Dad found it, just the piece I needed.

What piece was it?

A head for Willy Wonka.

Well, how wonderful.

It’s quite a likeness.

You think so?

Think so?

I know so.

I saw Willy Wonka with my own two eyes.

I used to work for him, you know.

You did?

I did.

He did.

He did.

I love grapes.

Of course, I was a much younger man in those days.

Willy Wonka began with a single store on Cherry Street.

But the whole world wanted his candy.

Mr. Wonka.

Yeah?

We need more Wonka bars.

and we’re out of chocolate birds.

Birds?

Birds.

Well, then we’ll need to make some more.

Here.

Now open.

The man was a genius.

Did you know he invented a new way of making chocolate ice cream.

so that it stays cold for hours without a freezer?

You can even leave it lying in the sun on a hot day, and it won’t go runny.

But that’s impossible.

But Willy Wonka did it.

Before long… he decided to build a proper chocolate factory.

The largest chocolate factory in history.

Fifty times as big as any other.

Grandpa, don’t make it gross.

Tell him about the lndian prince.

He’d like to hear about that.

You mean, Prince Pondicherry?

Well, Prince Pondicherry wrote a letter to Mr. Wonka…. and asked him to come all the way out to India.

And build him a colossal palace entirely out of chocolate.

It will have 100 rooms and everything will be made of dark or light chocolate.

True to his word, the bricks were chocolate.

And the cement holding them together was chocolate.

All the walls and ceilings were made of chocolate as well.

So were the carpets and the pictures and the furniture.

It is perfect in every way.

Yeah, but it won’t last long.

You better start eating right now.

Oh, nonsense.

I will not eat my palace.

I intend to live in it.

But Mr. Wonka was right, of course.

Soon after this, there came a very hot day with a boiling sun.

Mmm.

The prince sent an urgent telegram requesting a new palace.

but Willy Wonka was facing problems of his own.

All the other chocolate makers, you see, had grown jealous of Mr. Wonka.

They began sending in spies to steal his secret recipes.

Fickelgruber started making an ice cream that would never melt.

Prodnose came out with a chewing gum that never lost its flavor.

Then Slugworth began making candy balloons.

that you could blow up to incredible sizes.

The thievery got so bad.

that one day, without warning… Mr. Wonka told every single one of his workers to go home.

He announced that he was closing his chocolate factory forever.

I’m closing my chocolate factory forever.

I’m sorry.

But it didn’t close forever.

It’s open right now.

Ah, yes, sometimes when grownups say “forever,” they mean “a very long time.

Such as, “I feel like I’ve eaten nothing but cabbage soup forever.

Now, Pops.

The factory did close, Charlie.

And it seemed like it was going to be closed forever.

Then one day we saw smoke rising from the chimneys.

The factory was back in business.

Did you get your job back?

No.

No one did.

But there must be people working there.

Think about it, Charlie.

Have you ever seen a single person going into that factory or coming out of it?

No.

The gates are always closed.

Exactly.

But then, who’s running the machines?

Nobody knows, Charlie.

It certainly is a mystery.

Hasn’t someone asked Mr. Wonka?

Nobody sees him anymore.

He never comes out.

The only thing that comes out of that place is the candy.

already packed and addressed.

I’d give anything in the world just to go in one more time… and see what’s become of that amazing factory.

Well, you won’t, because you can’t.

No one can.

It’s a mystery, and it will always be a mystery.

That little factory of yours, Charlie, is as close as any of us is ever going to get.

Come on, Charlie.

I think it’s time we let your grandparents get some sleep.

Good night, Grandpa George.

Night, Charlie.

Night-night.

Chair.

Thank you, dear.

Night, Grandpa Joe.

Good night, Grandma Georgina.

Nothing’s impossible, Charlie.

Good night.

Night, Charlie.

Sleep well.

Indeed, that very night the impossible had already been set in motion.

Dear people of the world.

l, Willy Wonka.

have decided to allow five children to visit my factory this year.

In addition, one of these children shall receive a special prize.

beyond anything you could ever imagine.

Five golden tickets have been hidden underneath the ordinary wrapping paper of five ordinary Wonka bars.

The bars may be anywhere.

in any shop, in any street, in any town, in any country in the world.

Wouldn’t it be something, Charlie, to open a bar of candy.

and find a golden ticket inside?

I know, but I only get one bar a year, for my birthday.

Well, it’s your birthday next week.

You have as much chance as anybody does.

Balderdash.

The kids who are going to find the golden tickets.

are the ones who can afford to buy candy bars every day.

Our Charlie gets only one a year.

He doesn’t have a chance.

Everyone has a chance, Charlie.

Mark my words, the kid who finds the first ticket will be fat, fat, fat.

Augustus.

This way.

I am eating the Wonka bar.

and I taste something that is not chocolate or coconut.

or walnut or peanut butter.

or nougat.

or butter brittle or caramel or sprinkles.

So I look.

and I find the golden ticket.

Augustus, how did you celebrate?

I eat more candy.

We knew Augustus would find the golden ticket.

He eats so many candy bars a day.

that it was not possible for him not to find one.

Yes, it is good, Augustus.

Golden ticket claimed and four more.

Told you it’d be a porker.

What a repulsive boy.

Only four golden tickets left.

Now that they’ve found one, things will really get crazy.

of every shape, size and hue.

Veruca.

Can you spell that for us, please?

V-E-R-U-C-A.

Veruca Salt.

As soon as little Veruca told me she had to have one of these golden tickets.

I started buying all the Wonka bars I could lay my hands on.

Thousands of them.

Hundreds of thousands.

I’m in the nut business, you see.

So I say to my workers: Morning, ladies.

From now on, you can stop shelling peanuts.

and start shelling the wrappers off these chocolate bars instead.

Three days went by, and we had no luck.

Oh, it was terrible.

My Veruca got more and more upset each day.

Where’s my golden ticket?

I want my golden ticket.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.