4بخش

: کوبو و دو ریسمان / بخش 4

کوبو و دو ریسمان

9 بخش

4بخش

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زوم»

این بخش را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زوم» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زوم»

فایل ویدیویی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی بخش

شب بخير ميمون

کوبو

کوبو

تو خواب حرف ميزدي

داشتي خواب ميديدي پدرت رو صدا ميزدي

بعدش کاغذ از توي کوله‌ت به پرواز دراومدن و خودش رو به شکل اون تا کرد

چند ساعته اونجا ايستاده و به آرامي ما رو زيرنظر داره

هنوز نتونستم خودم رو متقاعد کنم که اين هم اريگامي ـه

قسم ميخورم که براي ساختش از قيچي استفاده نشده

آخ

توي خونه غار هم که بوديم

مادرم اين خواب رو ميديد

و صبح که ميشد کاغذ خودش، تاهاش رو باز ميکرد

قضيه چيه؟

چيکار ميکني؟

فکر کنم اينطوري پدرم جوابم رو ميده

دارم وسوسه ميشم که بگم

که سپردن سرنوشتمون

به دست يه مرد کوچولوي کاغذي

بنظر فکر بدي مياد

اما اين بهترين فکر بديه که ما داريم

تو قوي تر شدي

شايد بخواي اينقدر از اين موضوع خوشحال نباشي

تو قوي‌تر ميشي

دنيا جاي خطرناک‌تري ميشه

زندگي روش بامزه‌اي

براي متعادل نگه داشتن چيزا داره

ميمون، هيچوقت شده حرفي بزني که تشويقم کنه

تشويقت ميکنم که نميري

تشويقت ميکنم که نميري

پشه‌ها.

مزاحمن

من نبودم قسم ميخورم

کاغذها تموم ميشه

صبر هم همينطور

من ازشون نخواستم اينکارو بکنن.

در دفعه‌ي دوم.

نخواستم!

حداقل دقيقا اينو نخواستم

منظورم اينه که، حسش کردم ولي.

جادو قرار نيست آسون باشه

بايد ياد بگيري کنترلش کني

روي کاري که انجام ميدي تمرکز کن

و هميشه به خاطر داشته باش، سربسر ميمون نذار

با دقت قدم بردار، کوبو

اينجا مثل يکي از داستان‌هات نيست

از کجا ميدوني؟

شايد باشه

من قهرمان دلاورم

و تو ميمون بدجنسي

قهرمان‌ها ميان و ميرن

هر لحظه، يه چيز وحشتناک

ممکنه از ناکجا آباد پيدا بشه و.

ميمون!

کوبو!

ميمون، صبر کن

اون سعي نداشت بهم آسيب بزنه

فقط ميخواست.

هانزو

هانزو؟

هانزو

هنوزم فکر ميکنم… بايد بهش خنجر بزنم

چرا هميشه نفوس بد ميزني؟

ببخشيد که به اين هيولاي بزرگ و تيز و حشره مانندي که همين چند دقيقه پيش تو رو دزديد، اعتماد نميکنم

هانزو.

آره

اونو يادمه

فکر کنم، شايد، اون استادم بود

چي؟

چي گفتي؟

ما يه نشان داشتيم.

يه نشان سامورايي

تابحال اين نشان رو ديدين؟

اين يه معجزه‌ست

شما رداي ما رو دارين

شما رداي ما رو پوشيدين!

چرا رداي ما رو پوشيدين؟

لازم نيست به سوالات تو جواب بده

ضمنا، تو کي هستي؟

سال‌ها پيش،

نفرين شدم

توي اين شکل نفرين شده، گير افتادم

نفرين شدم تا در سرزمين‌هاي دور دست سرگردان باشم

نفرين شدم يا نفرين شده

بدون هيچ رفيق يا استادي

بدون حتي اسم يا خاطره‌اي از جنگجوي شريفي که زماني بودم

تو قبلا يه انسان بودي؟

نه، فقط يه انسان ساده نبودم

يه سامورايي بودم

منظورم اينه که… تقريبا مطمئنم که بودم

ببين، وسايلش رو داشتم

منظورم اينه که، يا سامورايي هستم يا يه محتکر بد

در هر صورت، درون سينه‌م

قلب يه جنگجو مي‌تپه

اگه خاطره‌اي نداري،

چطور ميتوني از چيزي مطمئن باشي؟

چون خاطراتي ناگهان به ذهنم ميان

با وسايلي که توي سفرهام

پيدا ميکنم به ذهنم ميان

گاهي اوقات يه صداست

يا يه بو

با اين بويي که اينجا پيچيده

حتما کلي خاطره به ذهنت ميان

خاطرات، از ذهنم محو ميشنو تنها چيزي که برام مي‌مونه يه حسه که ميگه يه زمان بخشي از چيزي بزرگ بودم

ميمون، ميتونم بهش بگم؟

واقعا تصور نميکنم فکر خوبي باشه

اون حق داره بدونه

به هيچ وجه

ولي… من.

ولي نداريم.

نه!

چي؟

چي رو بهم بگيد؟

هانزو پدرم بود

کوبو!

اين يه معجزه‌ست

پسر استادم رو پيدا کردم

حتي فکرشم نکن

اوه

هر چيزي که شما رو به اين سرزمين آورده

ماموريتتون هر چيزي که باشه،

حالا ماموريت من هم هست

به شما مي‌پيوندم و اگه لازم باشه جونم رو هم براتون ميدم

واي… جدا؟

چي؟

به نظرت امکانش هست؟

ببين، بچه جون من ميدونم اين ماموريت‌ها چطور پيش ميرن

توش، همش مردم ميميرن

مثل پشه پخش زمين ميشن

اين اهميتي نداره

چون يه حسي بهم ميگه

اين سرنوشت منه

نه، نيست!

نميتونيم به حرفاي تو اعتماد کنيم،چون خودتم نميتوني به حرفاي خودت اعتماد کني

ما هيچي درباره‌ي تو نميدونيم

ميمون، خودت که گفتي

ماموريت ما خيلي مشکله

يه سامورايي، حتي اگه نفرين شده باشه خاطره‌اي نداشته باشه و شکل يه حشره باشه.

ميتونه مفيد باشه

آره، من مطمئنم که ميتونم براتون مفيد باشم

بودنم واجبه.

از چه لحاظ؟

پرتاب کردن يه تير به ديوار به هيچ وجه.

تحسين برانگيزه

اينجارو باش

اولين باريه که اينکارو ميکنم

فقط بهم بگين ماموريتمون چيه، تا به سرعت، دلايل متعد واجب بودن خودم رو نشون بدم

خب، داستانش يه کم طولانيه

توجهم رو جلب کردي

قول ميدم حتي پلک هم نزنم

راستش فکر نکنم… حتي بتونم پلک بزنم

من پلک دارم؟

خيلي خب

موقع راه رفتن حرف بزنيد

هانزو يه مسير پيدا کرده

متن انگلیسی بخش

Goodnight, Monkey.

Kubo.

Kubo.

You were talking in your sleep.

You were dreaming, calling out to your father,

and then the paper flew out of your bag and folded itself into him.

He’s been standing there for hours, quietly judging us.

I’m not even convinced this counts as origami.

I could swear scissors were involved.

Ow.

Back home in the cave,

my mother’s dreams did this,

and the paper always unfolded itself by morning.

What’s that about?

What are you doing?

I guess this is how my father answered me.

I’m tempted to say that entrusting our fate

to the guidance

of a small paper man

seems like a bad idea.

But it’s the best bad idea we have.

You’re growing stronger.

You might not wanna look quite so pleased about that.

We grow stronger, the world

grows more dangerous.

Life has a funny way

of keeping things balanced.

Monkey, do you ever say anything encouraging?

I encourage you not to die.

“I encourage you not to die.

Mosquitoes.

Annoying.

Wasn’t me, I swear.

Paper runs out,

as does patience.

I didn’t ask them to do that.

The second time.

I didn’t!

At least, not exactly.

I mean, I felt it, but.

Magic is not meant to be easy.

You need to learn control.

Concentrate on what you’re

doing, and always remember, don’t mess with the monkey.

Tread carefully, Kubo.

This isn’t one of your stories.

How do you know?

Maybe it is.

And I’m the valiant hero

and you’re the mean monkey.

Heroes come and go.

Any moment, something terrible

could come out of nowhere and.

Monkey!

Kubo!

Monkey, wait.

He wasn’t trying to hurt me.

He just wanted.

Hanzo.

Hanzo?

Hanzo.

I still think

I’m gonna stab him.

Why must you always assume the worst?

Pardon me for not trusting this giant, spiky, insect-monster that just kidnapped you.

Hanzo.

Yes,

I remember him.

I think, maybe, he was my master.

What?

What did you say?

We had a crest.

A samurai crest.

Have you seen this crest before?

This is a miracle.

You have our robes.

You’re wearing our robes!

Why are you wearing our robes?

He doesn’t have to answer your questions.

Anyway, who are you?

Many years ago,

I was cursed.

Trapped in this cursed state.

Cursed to wander the Far Lands.

Cursed or curs-ed.

No comrades, no master.

Not even a name or a single memory of the noble warrior I once was.

You used to be a man?

No, not just any man.

A samurai.

I mean,

I’m pretty certain.

Look, I had the stuff.I mean,

I’m either a samurai or a really bad hoarder.

Either way, inside my thorax

beats the heart of a warrior.

If you have no memory, how can

you be certain of anything?

Because I get flashes.

They come about from objects

I find on my travels.

Sometimes it’s a sound.

Ora smell.

You must get a lot of flashes.

The memories, they fade.

And all I’m left with is the sense that I was once part of something much greater.

Monkey, can I tell him?

I really don’t think that’s a good idea.

He has a right.

Absolutely not.

But.

I.

No “buts.

” No!

What?

Tell me what?

Hanzo was my father.

Kubo!

This is a miracle.

I have found the son of my master.

Don’t even.

Oh.

Whatever brings you to these lands, whatever your quest,

it is now my quest, too.

I will join you, and I will give

my life for you, if necessary.

Wow.

You will?

What?

Do you think that’s possible?

Look, kid, I mean, I know how these quests go.

People die all the time.

They drop like flies.

That doesn’t matter.

‘Cause I have a feeling

this is my destiny.

No, it isn’t!

We can’t trust anything you say, because you can’t trust anything you say.

We don’t know anything about you.

Monkey, you said it yourself.

Our quest is a difficult one.

A samurai, even a cursed one with no memory, that looks like a bug, could be helpful.

Yes, lam certain

I could be helpful.

Indispensable.

In what way?

Firing an arrow into a wall is hardly what I call.

Impressive.

Oh, look at that.

Literally, the first time I’ve ever done it.

Just tell me of our quest, and I will quickly demonstrate my numerous indispensabilities.

Well, that’s kind of a long story.

You’ve got my attention.

I promise I won’t even blink.

I actually don’t think

I even can blink.

Do I have eyelids?

Fine.

Walk and talk.

Hanzo has found a path.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.