سرفصل های مهم
بخش 11
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زوم»
فایل ویدیویی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی بخش
اینجا جاییه که من بیدار میشم
اینجا جاییه که من همیشه از خواب بیدار میشم
داستان هنوز گفته نشده
من رو از اینجا ببر باید مامانم رو ببینم
اون دیگه اینجا نیست، کانر
دیگه نتونستم دستش رو نگه دارم
کانر
حقیقت رو بگو
نه
یا حقیقت رو میگی
یا هیچوقت از اینجا خارج نمیشی
کدوم حقیقت؟
نمیدونم منظورت چیه
باید داستان چهارم رو بهم بگی، کانر اومالی
باید کابوست رو بهم بگی
قبل از اینکه دیر بشه
آره، کانر، بهم بگو حقیقت رو بهم بگو
اگه بگم، من رو میکشه
اگه نگی تو رو میکشه
حقیقت رو بگو
نه
حقیقت، کانر اومالی
حقیقت رو بهم بگو، پسر
نه
حقیقت رو بگو
نه
حقیقت رو بگو، پسر
میخواستم که تموم بشه
دیگه تحمل دونستن اینکه اون میمیره رو نداشتم
میخواستم که تموم بشه
خودم گذاشتم بیفته
گذاشتم بمیره
این کارت شجاعانه بود، کانر
بالاخره اینو گفتی
چرا من رو نکشت؟
حقمه که مجازات بشم
استحقاق بدترین مجازاتها رو دارم
جدا؟
همیشه میدونستم که اون زنده نمیمونه
اون همش بهم میگفت که حالش داره بهتر میشه
چون این چیزیه که میخواستم بشنوم
و حرفش رو باور کردم
بجز اینکه واقعا باور نکردم
و کم کم به این فکر کردم که
چقدر دلم میخواد این وضع تموم بشه
نمیتونستم تحمل کنم که با مرگش چقدر تنها میشم
یه قسمت ازم میخواست که این تموم بشه
حتی اگه به معنای از دست دادنش باشه
ولش کردم
نمیتونستم بیشتر نگهش دارم
ولی همیشه ولش میکردم
و این حقیقت توئه، کانر اومالی
نمیخوام که این باشه
الان دیگه جدی میگم
حالا اون داره میمیره و این تقصیر منه
حالا، این اصلا حقیقت نیست
تو صرفا آرزو داشتی که درد از بین بره
درد خودت
این انسانیترین آرزوی دنیاست
به هرحال، از ته دلم نبود
هم از ته دلت بود و هم نبود
چطور ممکنه هردوش حقیقت باشه؟
چطور یه شاهزاده میتونه یه قاتل باشه
و هم مردمش دوستش داشته باشن؟
چطور یه عطار میتونه شیطان صفت باشه و هم فکرش درست باشه؟
چطور آدمهای نامرئی خودشون رو با دیده شدن، تنهاتر میکنن؟
نمیدونم
داستانهات با عقل من جور در نمیان
چون انسانها، هیولاهایی پیچیده هستن
شما دروغهای تسکین دهنده رو باور میکنین
در حالی که به خوبی حقیقت دردناکی که
اون دروغها رو ضروری میکنه رو میدونین
در نهایت، کانر
مهم نیست چه فکری میکنی
کاری که میکنی اهمیت داره
پس چیکار کنم؟
کاری که همین الان کردی
حقیقت رو بگو
همین؟
فکر میکنی که سادهست؟
تو ترجیح میدی بمیری تا اینکه حقیقت رو بگی
خیلی خستهم
از همهی اینا خسته شدم
پس بخواب
دیگه وقتشه
مطمئنی؟
باید مامانم رو ببینم
امشب هردومون اونو میبینیم
تو میای اونجا؟
بله
این آخرین قدمهایی است که برخواهم داشت
داستان چهارم چطور تموم میشه؟
بخواب
بخواب
بخواب
خدا رو شکر
کانر
کانر
تا پیدات کنم داشتم دیوونه میشدم
یه کاری بود که باید انجام میدادم
وقتی نداریم.
باید الان بریم
لعنت بهش
مامانبزرگ
متاسفم
بابت اتاق نشیمن و
بقیه چیزا
مهم نیست
مهم نیست
میدونی، کانر
من و تو
خیلی با هم جور نمیشیم، مگه نه؟
نه فکر کنم نمیشیم
منم همینطور فکر میکنم
ولی باید یاد بگیریم
میدونم
اینو میدونی، مگه نه؟
معلومه که میدونی
ولی یه چیز مشترک داریم
مامانت
این نقطه مشترک ماست
متن انگلیسی بخش
This is when I wake up.
This is when I always wake up.
The tale is not yet told.
Get me out of here I need to see my mum
She is no longer here, Conor.
I couldn’t hold on to her any more.
Conor
Speak the truth
No
Speak the truth
or you will never leave this place.
What truth?
I don’t know what you mean
You must tell me the fourth tale, Conor O’Malley.
You must tell me your nightmare
before it is too late.
Yes Tell me, Conor Tell me the truth
It’ll kill me if I do
It will kill you if you do not
Speak the truth
No
The truth, Conor O’Malley
Tell me the truth, boy
No
Speak the truth
No
Speak the truth, boy
I want it to be over
I can’t stand knowing that she’ll go.
I want it to be finished.
I let her fall.
I let her die.
That was brave, Conor.
You finally said it.
Why didn’t it kill me?
I deserve punishment.
I deserve the worst.
Do you?
I’ve known forever that she wasn’t going to make it.
She’d keep telling me she was getting better all the time
because that’s what I wanted to hear.
And I believed her.
Except I didn’t.
And I started to think
how much I wanted it to be over.
I couldn’t stand how alone it would make me feel.
A part of you wished it would end,
even if it meant losing her.
I let her go.
I could have held on for longer,
but I always let her go.
And that is your truth, Conor O’Malley.
I don’t want it to be, though.
Now it’s for real.
Now she’s going to die and it’s my fault.
And that is not the truth at all.
You were merely wishing for an end of pain.
Your own pain.
It is the most human wish there is.
I didn’t mean it, though.
You did, but you also did not.
How can both be true?
How can a prince be a murderer
and be loved by his people?
How can an apothecary be eviltempered but rightthinking?
How can invisible men make themselves more lonely by being seen?
I don’t know.
Your stories never made any sense to me.
Because humans are complicated beasts.
You believe comforting lies
while knowing full well the painful truth
that makes those lies necessary.
In the end, Conor,
it is not important what you think.
It is only important what you do.
So what do I do?
What you did just now.
You speak the truth.
That’s all?
You think it’s easy?
You were willing to die rather than speak it.
I’m so tired.
So tired of all of this.
Then sleep.
There’s time.
Are you sure?
I need to see my mum.
We will both see her tonight.
Will you be there?
Yes.
It will be the final steps of my walking.
How does the fourth story end?
Sleep.
Sleep.
Sleep.
Thank God
Conor
Conor
I’ve been out of my mind trying to find you.
There was something I had to.
No time.
We have to go now.
Damn it
Grandma.
I’m sorry.
About the sitting room and.
and everything.
It doesn’t matter.
It doesn’t matter.
You know, Conor?
You and me.
We are not the most natural fit, are we?
No I guess not.
I guess not either.
But we’re going to have to learn.
I know.
You do know, don’t you?
Of course you do.
But there is one thing we have in common.
Your mum.
That’s what we have in common.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.