سرفصل های مهم
بخش 04
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زوم»
فایل ویدیویی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی بخش
چی میبینی
هیچی
همه جا برگ هست
از تخیلاتت استفاده کن، کانر اومالی
حالا، چی میبینی
یه روشنایی میبینم
آره
و
نه، آبه
آبرنگه
همچنان نگاه کن
وای
واقعا وای
خیلی وقت پیش، قبل از اینکه اینجا شهری با جاده و قطار و ماشین باشه، یه امپراطوری بود
اینجا حتی “تسکو” هم اینجا نبوده
امپراطوریای پررونق، با پادشاهی خردمند که مردمش در صلح و آرامش بودن
اما صلح و آرامش، بهایی داره
پادشاه، هر سه پسرش رو در جنگ از دست داده بود، جنگ با غولها
و اژدهاها
و ارتشهای انسانهایی که جادوگر بزرگ رهبریشون میکرد
این داستانت بنظر خیلی خیالی میاد
اگه فریاد مردی که با نیزه کشته میشه رو شنیده بودی، نمیگفتی که خیالیه
ملکه نتونست مرگ هر سه پسرش رو تحمل کنه
بهمین خاطر پادشاه رو در ناامیدی با تنها وارثش تنها گذاشت نوهی یتیمش
اون بچه مثل شاهزادهها بزرگ شد و با قلب مهربان و مردانگیش محبوب آن سرزمین شد
مردمانش، دوستش داشتند
پادشاه آیندهمون
داشت یه مرد کامل میشد که پدربزرگش زن تازهای گرفت
پادشاه بیمار شد و شایعاتی شروع شد که اون زن یه جادوگر شریره که نقشه ریخته با مسموم کردن پادشاه تاج و تخت رو تصاحب کنه
چند هفته بعد پادشاه مُرد
شاهزاده جوانتر از اون بود که جایگاه پادشاه رو بگیره بهمین خاطر، براساس قانون ملکه برای یه سال دیگه، حکمفرمایی میکرد
آینده نامشخص بود
در این زمان، شاهزاده دلباخته شد
اون زیبا و باهوش بود باوجود اینکه دختر کشاورز بود مردم سرزمین از این وصلت خوشحال بود
با اینحال، ملکه بیشتر از ملکه بودنش لذت میبرد
و چه راهی بهتر از اینکه خودش با شاهزاده ازدواج میکرد تا همچنان ملکه بماند
چی چقدر نفرت آور
اون مادربزرگش بوده
مادربزرگ خوانده
و فراموش نکن که هنوز زن زیبا و جوانی بود
اگرچه شاهزاده از این فکر خوشش نیامد
و دست دختر کشاورز رو گرفت و شبانه از آنجا گریختند
اونا برای استراحت زیر شاخههای یه درخت سرخدار توقف کردن
اون درخت تو بودی
صبح روز بعد، شاهزاده بیدار شد
و گفت: بیدار شو محبوب من
اما دختر کشاورز جوابی نداد اون زمان بود که شاهزاده متوجه خون شد
خون
یکی شبانه محبوبش را کشته بود
چی
او فریاد زد ملکه
ملکه عروسم رو به قتل رسوند
روستاییان از این جنایت خشمگین شدند و به قصد انتقام، قیام کردند
آن زمان بود که من به راه افتادم
ملکه دیگه دیده نشد
خوبه به حقش رسید
خب، فکر نکنم در مورد مامان بزرگم کمکی بهم کنی
داستان هنوز تموم نشده
من ملکه رو گرفتم و اون رو به جای دوری بردم که دیگه مردم نتونن پیداش کنن
به روستایی در کنار دریا جایی که زندگی تازهای رو شروع کنه
اما اون دختر کشاورز رو کشته بود
چطور یه جنایتکار رو نجات دادی
تو واقعا یه هیولایی
من هیچوقت نگفتم که اون دختر کشاورز رو کشته
فقط گفتم که شاهزاده اینطور گفته
اون شب شاهزاده اصلا نخوابیده بود و منتظر بود تا دختر کشاورز در رویاهایش غرق شود و بعد نقشهی واقعیش را آغاز کرد
چی
اون میدونست که مرگ اون دختر آتشی راه می اندازد که ملکه را کاملا نابود میکند
داستان مزخرفی بود کلک زدی
یه داستان واقعیه
خیلی از چیزهای واقعی، بنظر کلک میان
امپراطوری، شاهزادهای که لایقش بود رو به دست آورد
دختر کشاورز بی دلیل کشته شد
و بعضی وقتها جادوگران سزاوار نجات یافتن هستن
در واقع بعضی اوقات
متعجب خواهی شد
پس شاهزادهی خوب یه جنایتکار بود و ملکه شریر، اصلا جادوگر نبود
نه، ملکه مسلما جادوگر بوده
و ممکن بود در آینده تبدیل به موجودی بسیار شریر تبدیل بشه
کی میدونه
پس چرا نجاتش دادی
چون هرچی که بود، ولی جنایتکار نبود
اون شاه رو مسموم نکرده بود
پادشاه فقط بخاطر کهولت مُرده بود
شاهزاده هیچوقت گیر افتاد
نه
اون تبدیل به پادشاهی بسیار محبوبتر شد که سالیان دراز تا پایان عمرش با شادی حکفرمایی کرد
آه، آره
نمیفهمم
اینجا آدم خوبه کی بود
همیشه آدم خوب وجود نداره، کانر اومالی
همیشه هم آدم بدی وجود نداره
اکثر مردم یه چیزی بین این دو تا هستن
خب، حالا همهی این چیزا چطور میخواد من رو از مامان بزرگم نجات بده
تو نباید از دست اون نجات پیدا کنی
متن انگلیسی بخش
What do you see
Nothing
There are leaves in the way
Use your imagination, Conor O’Malley
What do you see
I see a spark
Yes
And
No, it’s water
It’s watercolor
Keep looking
Wow
Wow, indeed
Long ago, before this was a town, with roads and trains and cars, this was a kingdom
Here We don’t even have a Tesco
It was a prosperous kingdom with a wise king who had won peace for his people,
but peace had come at a price
The king had lost all three of his sons in battle to giants
To dragons
To armies of men led by great wizards
This is all sounding pretty fairytaleish
You wouldn’t say that if you heard the screams of a man killed by a spear
The queen was unable to bear the loss of all their three sons,
leaving the king alone in despair with the company of his only remaining heir, his orphaned grandson
The child was raised as a prince, winning the love of the kingdom with his gallantry and good heart
His people loved him
Our future king
He was nearly a man when his grandfather took a new wife
The king felt ill and rumour began to spread that she was an evil witch, that she was bent on taking the throne for herself by poisoning the king
A few weeks later, the king died
The prince was too young to take the king’s place, so, by law, the queen would rule for another year
The future was uncertain
The prince, meanwhile, had given away his heart
She was beautiful and smart, and though only a farmer’s daughter, the kingdom smiled on the match
The queen, however, she was rather enjoying being queen
And what better way to remain so than to marry the prince herself
What That’s disgusting
She was his grandmother
Stepgrandmother
And still a young, beautiful woman herself, don’t forget
The prince, however, didn’t like the idea either
He took the farmer’s daughter and they rode away into the night
They stopped to rest under the branches of a yew tree
That’s you
The next morning, the prince awoke
‘Arise, my beloved’, he said
But the farmer’s daughter did not stir, which was when the prince noticed the blood
Blood
Someone had killed his beloved in the night
What
‘The queen’, he cried
‘The queen has murdered my bride’
The villagers, full of fury and vengeance, rose up at the crime
It was then that I came walking
The queen was never seen again
Good She deserved it
Now, I don’t suppose you can help me with my grandma
The story is not yet finished
I took the queen and carried her far enough away so the town’s people would never find her
To a village by the sea, where she began a new life
But she killed the farmer’s daughter
How can you save a murderer
You really are a monster
I never said she killed the farmer’s daughter
I only said that the prince said it was so
The prince never fell asleep that night, but waited for the farmer’s daughter to be lost in her dreams, and then began his real plan
What
He knew her death would start a fire that would consume the queen entire
That’s a terrible story And a cheat
It’s a true story
Many things that are true feel like a cheat
Kingdoms get the princes they deserve
Farmers’ daughters die for no reason
And sometimes witches merit saving
Quite often, actually
You’d be surprised
So, the good prince was a murderer and the evil queen wasn’t a witch after all
No, the queen most certainly was a witch
and could well have been on her way to great evil
Who can say
Then why’d you save her then
Because what she was not, was a murderer
She hadn’t poisoned the king
He had merely grown old
Did the prince ever get caught
No
He became a much beloved king who ruled happily until the end of his long days
Oh, yes
I don’t get it
Who’s the good guy here
There is not always a good guy, Conor O’Malley
Nor is there always a bad one
Most people are somewhere in between
So how is all this meant to save me from Grandma
It is not her you need saving from
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.