1بخش

: مری و مکس / بخش 1

مری و مکس

11 بخش

1بخش

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زوم»

این بخش را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زوم» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زوم»

فایل ویدیویی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی بخش

چشماي مري دينکل رنگِ چاله هاي آب گرفته گِل آلود بود

خالِ روي پيشونيش، رنگِ مدفوع

عصرِ روز شنبه بود و اونم حوصله اش سر رفته بود

مري تو دلش آرزو مي کرد که يه دوست داشته باشه تا با هم کولي بازي کنن

انگشتر مري که توي يه پاکت غذاي آماده پيداش کرده بود، خاکستري بود که با توجه به نمودار نشون مي داد که اون يا افسرده ست يا جاه طلبه يا شکمو

تنها دوستاش شخصيت هاي کارتونِ محبوبش نوبلت ها بودن

از اون اصلي ها که از فروشگاه ميشه خريد نبودن بلکه اونا رو خودش با صدف، چوب درخت اوکاليپتوس، گل منگوله اي و استخوان جوجه کباب شده که از غذاي جمعه شب مونده بود، درست کرده بود

اون مجبور بود اسباب بازي هاش رو خودش بسازه و شرينکي و پاکت چيپس که توي اجاق چروکش کرده بود، مورد علاقه اش بودن

پدرِ مري، نوئل نورمن دينکل

توي يه کارخونه کار مي کرد و کارش چسبودن نخ به چاي کيسه اي بود

توي کلاس درس، به دوستاش گفته بود که پدرش مي تونه هر چقدر دوست داره چاي مجاني بياره خونه

بود Earl Grey چاي کيسه ايِ مورد علاقه مري

بود Earl Grey اون عاشق گفتن کلمه و دلش مي خواست يه روزي با کسي به اسم از دواج کنه Earl Grey

توي يه قصر تو اسکاتلند با هم زندگي کنن

نه تا بچه و دو تا اردک داشته باشن

و يه سگ به اسم کوين

سرگرمي نوئل اين بود که توي آلونکش بشينه و مخلوط بستني و مشروب ايرلنديش رو بخوره و پوست پرنده هاي مُرده رو که کنار خيابون پيدا مي کرد، پُر کنه تا به حالت اولشون در بيان

مري دلش مي خواست پدرش بيشتر از دوستاي مُرده اش، به اون اهميت بده

اون دلش مي خواست که چند تا برادر و خواهر داشته باشه

مادرش بهش گفته بود که اون يه اتفاق بود

چطور ممکنه که کسي يه اتفاق باشه؟

پدربزرگ رالف بهش گفته بود که بچه ها اتفاق نيستن و توسط پدرها تهِ ليوان هاي آبجو پيدا ميشن

پدربزرگ رالف بوي ترشي پياز مي داد و به مدت 51 سال عضو انجمن يخ شکن هاي فرانکستون بود

اونا توي زمستون شنا مي کردن تا احساس سرزندگي کنن

پدربزرگ رالف گفته بود که آب سرد نوک سينه اش رو راست مي کرد

اون، سالِ قبل توي سن 74 سالگي مرد و بهترين دوستش، کن در وصفش يه شعر ساخت

بچه تپه هاي بورونيا بزرگ شده تو يه طويله، رالف زندگي درازي داشت،بعدش مُرد از ذات الريه

مري دلش واسه اون تنگ مي شد و بعضي وقتا پيش خوش فکر مي کرد چرا پدر بزرگش محلول آمونياک مي خورد

خيلي چيزها واسه مري سؤال بود مخصوصا مادرش ورا لورين دينکل

از نظر مري، ورا هميشه در حال لرزيدن بود

يه ضربه بي دقت. و از بازي بيرون ميره

ورا دوست داشت در حال پختن غذا از راديو مسابقات کريکت رو دنبال کنه و جزء اصليِ همه غذاهاش شرابِ تلخِ اسپانيولي بود

به مري گفته بود که اين يه جور چاي واسه بزرگترهاست

که هر لحظه بايد امتحانش کرد

مري فکر مي کرد مادرش زيادي اون شراب رو امتحان کرده

يه چيز ديگه که مري متوجه نمي شد اين بود که چرا ورا هميشه در حالِ قرض گرفتنه

ديروز، اون چند تا فيله ماهي از راهروي 6 قرض گرفته بود

ورا به مري گفته بود که واسه صرفه جويي توي پلاستيک، اجناس رو ميذاره تو لباسش

الحق که ورا موجودِ عجيبي بود

مري دست از خيال پردازي برداشت و رفت تا جوجه خروسش رو بياره داخل که تو بارون خيس نشه

پدرش اين جوجه خروس رو از کنار خيابون پيدا کرده بود اون از عقب ماشين کشتارگاه مرغ و خروس افتاده بود پايين

مري اسمش رو گذاشت، اِتل

بعدش وقت تماشاي نوبلت ها رسيد. مري عاشق نوبلت ها بود چون همه شون قهوه اي بودن توي يه قوري چاي زندگي مي کردن و دوستاي زيادي داشتن.

مري توي دلش گفت که هيچ هيچ چيز بهتر از بوي يه جوجه خروس خيس شده صداي بارون که به سقف مي خورد و مزه شيرِ غليظِ شيرين شده که تازه از قوطي در اومده باشه در حاليکه داري کارتون مورد علاقه ات رو نگاه مي کني، وجود نداشت.

متن انگلیسی بخش

Mary Dinkle’s eyes were the color of muddy puddles.

Her birthmark, the color of poo.

It was Saturday afternoon and she was bored.

Mary wished she had a friend to play piggybacks with.

Mary’s mood ring, which she’d found in a cereal box, was grey which, according to the chart, meant she was either pensive, unconsciously ambitious or hungry.

Her only friends were The Noblets from her favourite cartoon.

They weren’t the real ones you bought in the shops but fake ones she had to make herself from shells, gumnuts, pompoms and the chicken bones salvaged from Friday night’s takeaway.

She had to make all her own toys, and her favourites were Shrinkies potato chip packets that she had shrunk in the oven.

Mary’s father, Noel Norman Dinkle,

worked in a factory, attaching the strings to tea bags.

At show and tell, she told the class he could get as many free tea bags as he wanted.

Her favourite tea bag was Earl Grey.

She loved saying Earl Grey and would like one day to marry someone called Earl Grey.

They would live in a castle in Scotland,

have 9 babies, 2 ducks…

…and a dog called Kevin.

Noel’s hobby was to sit in his shed and drink Baileys Irish Cream and stuff birds he’d found on the side of the freeway.

Mary wished he’d spend more time with her and less with his dead friends.

She also wished she had some brothers and sisters.

Her mother had told her she was ‘an accident’.

How could someone be an accident?

Grandpoppy Ralph had told her that babies were deliberate and found by dads at the bottom of their beer.

Grandpoppy Ralph had smelt like pickled onions and had been a member of the Frankston Ice Breakers for 51 years.

They swam in winter to feel alive.

Grandpoppy Ralph had said it made his nipples erect.

He had died the year before, aged 74, and his best mate, Ken, had recited a poem in his honour.

Born in a barn in the hills of Boronia, Ralph lived a long life, then died of pneumonia.

Mary missed him and often wondered why he had drunk ammonia.

A lot of things puzzled Mary especially her mother, Vera Lorraine Dinkle.

To Mary, Vera always seemed wobbly.

A pretty vicious ball.

And he’s out!

Vera liked listening to the cricket while baking and her main ingredient was always sherry.

She told Mary it was a type of tea for grown-ups

that needed constant testing.

Mary thought her mother tested the sherry, way too much.

Mary also couldn’t understand why Vera was always borrowing.

Yesterday, she borrowed some fish fingers from Aisle 6.

She told Mary she put things up her dress to save on plastic bags.

Vera was indeed a complicated soul.

Mary stopped daydreaming and went and fetched her pet rooster from the rain.

Her father had found the rooster on the side of the freeway after it had fallen off the back of a slaughter truck.

She named him Ethel.

It was time to watch The Noblets.

She adored The Noblets because everyone was brown, lived in a teapot and had oodles of friends.

There was nothing nicer, Mary thought to herself, than the smell of a wet rooster the sound of rain on the roof and the taste of sweetened condensed milk straight from the can while watching your favourite cartoon.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.