سرفصل های مهم
8بخش
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زوم»
فایل ویدیویی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی بخش
ميتونستي قبل از اينکه بياي، بري دستشويي.
ببخشيد.
قبل از اينکه بياي خيلي شامپاين زدي، نه، «يوسف»؟
هاها، سفت و سخت.
خب، حالا اون توي اين هوا دنبالِ تاکسي ميگرده.
- گوسفند! داري چيکار …
- بزن به چاک.
فقط اونو
- ببين، من بايد برم. خيلي خب.
- تاکسي. متشکرم.
خيابون سوم و مرکز تجاري.
چکار ميکني؟
اوه شرمنده، فکر کردم خاليه.
خب، نيست.
- شايد بتونيم باهم بريم.
- شايد نشه.
ميتوني بزني کنار و اين …
عاليه.
زود باش!
پونصد دلار داخلشه و خودِ کيف ارزشش بيشتر از اينه.
پس بهتره منو توي مسيرم پياده کني.
متاسفانه …
مواظبش باش!
پایین!
پایین!
چه اتفاقي داره ميافته؟
اين توي طراحيِ من نبود.
کاب؟ کاب؟
بزنش!
- تو خوبي؟
- آره، من خوبم. خوبم.
فيشر هم خوبه به جز اينکه بالا اورده.
سايتو؟
همين الان «فيشر» رو ببر به اتاقِ عقبي!
- ببرش توي اتاق عقبي!
تکون بخور
چه غلطي …
- اون تير خورده؟ داره ميميره؟
- نميدونم.
يا مسيح.
- چه اتفاقي برات افتاده؟
- دختره يه قطار باري رو به وجود آورد.
چرا يه قطار رو گذاشتي توي مرکزِ شهر؟
- من نذاشتم.
- پس از کجا اومد؟
چرا برامون کمين کرده بودن؟
اونها تصوراتِ عادي نبودن! براي اينکار تمرين ديده بودن!
چطور ممکنه؟
فيشر يه استخراج کننده داشت که به ناخودآگاهش آموزش ميده از خودش دفاع کنه، واسه همين ناخودآگاهش مسلح بود.
بايد توي تحقيقات نشون ميداد.
- پس چرا نشون نداد؟
- آروم باش.
به من نگو آروم باش. اين وظيفه ي تو بود، لعنتي!
مسئوليتش با تو بود! قرار بود سابقه ي «فيشر» رو از اول تا آخر چک کني!
ما براي همچين خشونتي آماده نشده بوديم!
ما قبلاً هم با باديگاردها رو به رو شده بوديم!
فقط بايد يکم بيشتر مواظب باشيم و بعد مشکلي پيش نمياد.
اين قسمتي از نقشه نبود! اون داره ميميره!
- بذار از اين بدبختي بيارمش بيرون.
- نه، اينکارو نکن!
اینکارو نکن! موضوع چيه، «کاب»؟
اون داره درد ميکشه. ميخوام بيدارش کنم.
- نه، اين بيدارش نميکنه.
منظورت چيه، “اين بيدارش نميکنه”؟
- وقتي ما توي خواب بميريم، بيدار ميشيم.
نه توي اين. براي اينجوري بيدار شدن، خيلي دارو خورديم.
- خيلي خب، پس اگه بميريم، چي ميشه؟
ميريم به برزخ.
- جدي ميگي؟
برزخ؟
- ميريم فضاي خوابي که ساختار نداره.
- اونجا چه جور جهنيه؟
يه ناخودآگاهِ نامحدود و دردناک. هيچي اونجا نيست بجز هر چيزي از کسيکه توي خواب مشترک از اون مونده و قبل از اون، اونجا گير کرده. که در اين حالت، فقط تو هستي.
چه مدت ممکنه اونجا گير بيافتيم؟
من حتي نميتونم به فرار کردن فکر کنم، تا وقتيکه دارو …
- چقدر طول ميکِشه، «يوسف»؟
- ده ها سال. ممکنه تا اَبَد باشه.
از اون که خودش اونجا بوده، بپرس.
فقط ببرش طبقه بالا.
عاليه. ممنون.
خب، حالا توي ذهنِ «فيشر» گير کرديم و داريم با ارتشِ خصوصيش ميجنگيم، …
و اگه بميريم، توي بزرخ گُم و گور ميشيم تا وقتيکه مغزمون تبديل به اُملت بشه، ها؟
جعبه کمکهاي اوليه داري؟
پس تو از اين خطر خبر داشتي و چيزي بهمون نگفتي؟
قرار نبود هيچ خطري در کار باشه، من نميدونستم با يه لشکر مُسلح طرف ميشيم.
تو اين حق رو نداشتي. -اين تنها راهي بود که ميشد تا عمقِ سه لايه بريم
- و تو، تو هم ميدونستي و چيزي نگفتي؟
- من به اون اعتماد کردم.
بهش اعتماد کردي. قولِ نصفِ سهمش رو بهت داده بود؟
نه. تمام سهمش رو. گفت قبلاً هم اينکارو کرده.
قبلاً اينکارو کرده، با کي، «مال»؟ چون اون کار خيلي خوب پيش رفت؟
اين هيچ ربطي به اون نداره. براي برگشتن پيش بچه هام، مجبور بودم اينکارو بکنم.
پس ما رو وارد يه منطقه ي جنگي کردي، که هيچ راه خروجي نداره.
يه راه خروج هست. خيلي خب،ما کار رو ادامه ميديم و تا جاييکه امکان داره سريع انجام ميدم.
و با استفاده از يه ضربه، ميايم بيرون، درست مثل قبلاً.
فراموشش کن. اگه از اين عميق تر بريم، فقط خطر رو بيشتر ميکنيم.
من همينجا، توي همين سطح ميمونم.
همين الان نيروهاي «فيشر» اينجا رو محاصره کردن.
ده ساعت که پرواز کنيم، توي اين سطح، يه هفته محسوب ميشه.
اين يعني اينکه همه ي ما ميميريم. ميتونم تضمين کنم.
هيچ چاره ي ديگه اي نداريم مگه اينکه اينکار رو سريع ادامه بديم.
تنها راهِ پيشروي، به عمق رفتنه.
آماده بشيد. تو، زود باش. بريم يه تکوني بهش بديم.
من براي آدم ربايي، بالاي 10 ميليون بيمه شدم.
- خيلي ساده ست.
- خفه شو! اينطور نيست.
گاوصندق پدرت، توي دفترش، زيرِ قفسه ي کتاب قرار داره.
- ما رمزش رو ميخوايم.
- من چيزي از گاوصندوق نميدونم.
اين دليل نميشه که رمزش رو ندوني.
- رمزش رو بهمون بگو.
- نميدونم.
ما يه منبعِ پيرِ خوب داريم که ميگه تو ميدوني.
جداً؟ کيه؟
اين 500دلار ميارزه.
- داخلش چيه؟
کارت اعتباري، کارت شناسايي. و اين.
- اين بدرد ميخوره؟
شايد.
- نوبت توست. يه ساعت وقت داري.
- يه ساعت؟
قرار بود تمامِ شب رو تمرين کنم.
سايتو هم قرار نبود تير بخوره توي سينه اش.
يه ساعت وقت داريم، حالا لطفاً يه کارِ بدردبخور انجام بده.
- اون چيه؟
- همون منبعِ خوب.
عمو پيتر …
- فقط جلوشون رو بگير.
رمز رو بگو.
- نميدونم چيه .
- پس چرا «براونينگ» ميگه ميدوني؟
نميدونم. فقط بذار باهاش حرف بزنم و بعد ميفهمم.
يه ساعت وقت داري. حرف بزن.
حالت خوبه؟
خوبي؟
اون نامردها دو روز منو زدن.
اونها يه نفر رو دارن که به دفتر پدرت دسترسيداره سعي دارن گاوصندوقش رو باز کنن.
- آره.
گفتن من رمز رو ميدونم، ولي نميدونم.
- آره، منم نميدونم.
- چي؟
موريس بهم گفت بعد از مرگش، تو تنها کسي هستي که به گاوصندوق دسترسي داري.
نه، اون هيچوقت رمز رو بهم نگفت.
شايد گفته منظورم اينه که، شايد متوجه نشدي چيزي که داده، رمز بوده.
خب، چه جوري داده؟
نميدونم يه ترکيبي از اعداد که معنيِ خاصي داره …
بر اساسِ اوقاتي که با «موريس» گذروندي.
ما لحظاتِ معني دارِ زيادي رو باهم نگذرونديم.
شايد بعد از اينکه مادرت مُرد.
ميدوني بعد از اينکه مادرم مُرد، بهم چي گفت؟
-“رابرت، واقعاً حرفي براي گفتن نيست”
- اوه، خب، اون موقع حالش زياد خوب نبوده.
من 11 سالم بود، عمو پيتر.
- حالش چطوره؟
- درد زيادي داره.
وقتي به سطح هاي پايين تر بريم، درد خيلي کمتر ميشه.
- و اگه بميره؟
- بدترين حالتش رو ميخواي؟
وقتي بيدار بشه، حافظه اش به کلي پاک ميشه.
- کاب، من هنوز سر قولم هستم.
- خيلي ممنونم، سايتو.
ولي وقتي بيدار بشي، چيزي از اين يادت نمياد.
برزخ تبديل به دنياي واقعيتت ميشه.
براي مدت زيادي، انقدر اونجا ميموني که پير ميشي.
- پشيمون؟
- منتظر ميموني که در تنهايي بميري.
نه. من برميگردم. و دوباره با هم زنده خواهيم موند.
نفس بکِش.
اين آدما اگه رمز رو بهشون نديم، ميکُشنمون.
- اونها فقط پول ميخوان.
- خودم صداشون رو شنيدم.
ميخوان ما رو بذارن توي ماشين و بندازنمون توي رودخونه.
- خيلي خب. توي گاوصندوق چي هست؟
- يه چيزي براي تو.
موريس هميشه ميگفت اين با ارزش ترين هديه ي اون به توئه.
يه وصيت نامه.
وصيت نامه ي «موريس»، پيش «پورت» و «دان»ـه.
اون يه وصيت ديگه ست. قرار بود اگه تو ميخواستي، جايگزينِ اين يکي بشه.
اين روابطِ کاريِ «فيشر مارو» رو از هم جدا ميکنه …
و همونطور که ميدونيم، اين ميشه پايانِ تمامِ امپراتوري.
نابودي تمام ميراث من. فکر ميکني چرا بايد همچين پيشنهادي بده؟
واقعاً نميدونم. اون خيلي دوستت داشت، رابرت.
- به روش خودش.
- به روش خودش؟
لحظات آخر، منو صدا کرد که برم پيشش …
و خيلي سخت ميتونست صحبت کنه.
ولي تمامِ سعيش رو کرد که آخرين چيز رو بهم بگه.
منو کِشيد نزديکِ خودش. و فقط يه کلمه تونستم بشنوم.
“نااميدم”.
کِي توي برزخ بودي؟
شايد بتوني بقيه ي گروه رو متقاعد کني که به کارشون ادامه بدن …
ولي اونها حقيقت رو نميدونن.
حقيقت؟ چه حقيقتي؟
اين حقيقت که هرلحظه ممکنه تو يه قطارِ باري رو از توي ديوار رد کني.
اين حقيقت که «مال» داره به ناخودآگاهت فشار مياره.
و اين حقيقت که همينطور که ما بيشتر به عمقِ ذهنِ «فيشر» نفوذ ميکنيم به ذهنِ تو هم نفوذ ميکنيم.
و من مطمئن نيستم از چيزي که پيدا ميکنيم، خوشمون بياد.
ما باهم کار ميکرديم. داشتيم فرضيه ي خوابي در خوابِ ديگه رو بررسي ميکرديم.
من مُدام پافشاري ميکردم. ميخواستم عميق و عميق تر برم. ميخواستم بيشتر برم.
فقط اينو نفهميدم که اونجا ساعتها ميتونه به سالها تبديل بشه.
که ميتونيم تا اينقدر عميق گير بيوفتيم. که وقتي ما به آخرِ ساحلِ ناخودآگاهمون ميرسيم …
قدرتِ تشخيصِ واقعيت از مجازي رو از دست ميديم.
ما ساختيمش. يه دنيايي رو براي خودمون ساختيم.
دنياي خودمون رو ساختيم.
- چه مدت اونجا بودين؟
- حدودِ 50 سال.
خداي من. چطور تحمل کرديد؟
اولش زياد بد نبود، حس ميکرديم خدا هستيم.
مشکل اين بود که من ميدونستم هيچ کدومِ اينها واقعي نيستن.
آخرش، ديگه برام غير ممکن شد که اونجوري زندگي کنم.
براي «مال» چطور بود؟
اون يه چيزي رو مخفي کرد، يه چيزي در اعماقِ وجودش.
حقيقتي رو که يه زماني ميدونست اما تصميم گرفت فراموشش کنه.
برزخ براش تبديل به واقعيت شد.
وقتي بيدار شدين، چه اتفاقي افتاد؟
خب، وقتي بعد از سالها، بعد از ده ها سال بيدار شديم …
که روح هاي پيرمون، اونجوري جوون شده بودن، …
ميدونستم اون يه مشکلي داره. فقط نميخواست اعتراف کنه.
نهايتاً حقيقت رو گفت.
يه فکرِ خيلي ساده، که همه چيز رو تغيير ميداد.
که دنياي ما واقعي نيست.
که براي برگشتن به واقعيت، بايد بيدار بشه، که براي برگشتن به خونه … بايد خودمون رو بکُشيم.
- پس بچه هاتون چي؟
- اون فکر ميکرد بچه هامون جزء تصوراتمون هستن.
که بچه هاي واقعيمون يه جايي، توي اونجا منتظرمون هستن.
- من مادرشون هستم.
- آروم باش.
من میتونم تفاوتش رو بگم.
اگه اين خوابِ منه، چرا نميتونم کنترلش کنم؟
چون خودت نميدوني داري خواب ميبيني!
اون مطمئن بود که من نميتونم نظرش رو عوض کنم، حالا مهم نيست که چقدر التماس کردم، مهم نيست چقدر درخواست کردم.
ميخواست اينکارو انجام بده ولي تنهايي نميتونست.
منو خيلي دوست داشت واسه همين،براي سالگرد ازدواجمون با يه نقشه اومد.
متن انگلیسی بخش
Couldn’t have peed before you went under? Sorry.
Bit too much free champagne before takeoff?
Ha, ha, bloody ha.
We know he’s gonna be looking for a taxi in this weather.
Asshole! Hey, man, why don’t you try…? Walk away.
Just have him ca… I gotta go.
All right. Taxi. Thank you.
All right, Third and Market Snappy.
What are you doing? Sorry, I thought it was free.
It’s not. Maybe we could share.
Maybe not. Can you pull over and get this…?
Great.
Come on.
There’s $500 in there. The wallet’s worth more than that.
You might at least drop me at my stop.
I’m afraid that it doesn’t…
Cover him! Down! Down now!
What the hell is going on?
This wasn’t in the design.
Cobb?
Cobb?
Get him!
Are you all right?
Yeah, I’m okay. I’m okay.
Fischer’s okay, unless he gets carsick.
Saito?
Get Fischer in the back room now.
Get him in the back room. Move. What the hell happened?
Has he been shot? Is he dying?
I don’t know. Jesus Christ.
What happened to you? Blocked by a freight train.
Why put a train in a downtown intersection?
I didn’t. Where’d it come from?
Why the hell were we ambushed?
Those were not normal projections. They’d been trained, for God’s sakes.
How could he be trained? Fischer’s had an extractor teach his subconscious to defend itself, so his subconscious is militarized.
It should’ve shown in the research.
Why the hell didn’t it? Calm down.
Don’t tell me to calm down!
This was your job, goddamn it! This was your responsibility!
You were meant to check Fischer’s background!
We are not prepared for this! We have dealt with sub-security before!
We’ll be more careful and we’re gonna be fine!
This was not a part of the plan! He’s dying.
Put him out his misery.
No, don’t do that! Don’t do that. Cobb, hey, hey.
He’s in agony. I’m waking him up.
No It won’t wake him up.
What do you mean, it won’t wake him up? When we die in a dream, we wake up.
Not from this.
We’re too heavily sedated to wake up that way.
Right So, what happens when we die?
We drop into limbo. Are you serious?
Limbo? Unconstructed dream space.
What the hell is down there? Just raw, infinite subconscious.
Nothing is down there, except for what might have been left behind by anyone sharing the dream who’s been trapped there before.
Which, in our case, is just you.
How long could we be stuck? YUSUF: Can’t even think about trying to escape until the sedation… How long?
Decades. It could be infinite. Ask him, he’s the one who’s been there.
Let’s get him upstairs.
Great.
Thank you.
So now we’re trapped in Fischer’s mind, battling his own private army.
And if we get killed we’ll be lost in limbo till our brains turn to scrambled egg, hmm?
Someone got first aid?
You knew these risks and didn’t tell us? There weren’t meant to be risks.
I didn’t know we’d be dealing with gunfire. You had no right.
This was the only way to go three layers deep.
You knew about this and went along with it?
I trusted him.
When? When he promised you half his share?
No. His whole share. Besides, he said he’d done it before.
What, with Mal? Because that worked so good?
That has nothing to do with it. I did what I had to to get to my children.
You led us into a war zone with no way out?
There is a way out. We continue on with the job, and we do it as fast as possible…
…and we get out using the kick, just like before.
Forget it. We go any deeper, we just raise the stakes.
I am sitting this one out on this level.
Fischer’s security is surrounding this place.
Ten hours of flight time is a week at this level.
That means each and every one of us will be killed. That I can guarantee you.
We have no other choice but to continue on and do it as fast as possible.
Downwards is the only way forwards.
Get ready.
You, come on. Let’s go shake him up.
I’m insured against kidnapping for up to 10 million.
This should be very simple. Shut up! It won’t be.
In your father’s office, below the bookshelves is his personal safe. We need the combination.
I don’t know any safe.
That doesn’t mean you don’t know the combination.
Tell us what it is.
I don’t know.
We have it on good authority you do know.
Yeah? Whose authority?
Five hundred dollars, this cost. What’s inside it?
Cash, cards, ID. And this.
Useful?
Maybe.
You’re on. You’ve got an hour.
An hour?
I was supposed to have all night to crack this.
And Saito wasn’t supposed to be shot in the chest.
You’ve got one hour, now get us something useful, please.
What’s that? Good authority.
Uncle Peter.
Just make them stop.
The combination. I don’t know it.
Why does Browning say you do? I don’t know.
Just let me talk to him and I’ll find out.
You have one hour. Start talking.
You all right?
You okay?
Those bastards have had at me for two days.
They have someone with access to your father’s office.
They’re trying to open his safe. Yeah.
They thought I’d know the combination, but I don’t know it.
Yeah, well, neither do I, so… What?
Maurice told me that when he passed, you were the only one able to open it.
No, he never gave me any combination.
Maybe he did. I mean, maybe you just didn’t know it was a combination.
Well, what, then?
I don’t know, some meaningful combination of numbers…
…based on your experiences with Maurice.
We didn’t have very many, uh, meaningful experiences together.
Perhaps after your mother died.
After my mother died, you know what he told me?
“Robert, there’s really nothing to be said.”
Oh, well, he was bad with emotion.
I was 11, Uncle Peter.
How’s he doing? He’s in a lot of pain.
When we get down to the lower levels, the pain will be less intense.
And if he dies?
Worst-case scenario?
When he wakes up, his mind is completely gone.
Cobb, I’ll still honor the arrangement.
I appreciate that, Saito.
But when you wake up, you won’t even remember that we had an arrangement.
Limbo is gonna become your reality.
You’re gonna be lost down there so long that you’re gonna become an old man.
Filled with regret?
Waiting to die alone.
No.
I’ll come back.
And we’ll be young men together again.
Breathe.
These people are gonna kill us if we don’t give them the combination.
They just wanna ransom us. I heard them.
They’re gonna lock us in that van, and then drive it into the river.
All right. What is in the safe?
Something for you.
Maurice always said it was his most precious gift to you.
A will. Maurice’s will is with Port and Dunn.
That’s an alternate.
This would supersede the other if you want it to.
It splits up the component businesses of Fischer Morrow.
It’d be the end of the entire empire as we know it.
Destroying my whole inheritance?
Why would he suggest such a thing? I just don’t know.
He loved you, Robert.
In his own way.
In his own way.
At the end he called me in to his deathbed.
He could barely speak.
But he took the trouble to tell me one last thing.
He pulled me close.
And I could only make out one word.
“Disappointed.”
When were you in limbo?
You might have the rest of the team convinced to carry on with this job.
But they don’t know the truth. Truth? What truth?
The truth that, at any minute, you might bring a freight train through the wall.
The truth that Mal is bursting through your subconscious.
And the truth that, as we go deeper into Fischer we’re also going deeper into you.
And I’m not sure we’re gonna like what we find.
We were working together.
We were exploring the concept of a dream within a dream.
I kept pushing things.
I wanted to go deeper and deeper. I wanted to go further.
I just didn’t understand the concept that hours could turn into years down there…
…that we could get trapped so deep…
…that when we wound up on the shore of our own subconscious…
…we lost sight of what was real.
We created. We built the world for ourselves.
We built our own world.
How long were you stuck there?
Something like 50 years.
Jesus.
How could you stand it?
It wasn’t so bad at first, feeling like gods.
The problem was knowing that none of it was real.
Eventually, it just became impossible for me to live like that.
And what about for her?
She had locked something away, something deep inside her.
A truth that she had once known, but chose to forget.
Limbo became her reality.
What happened when you woke up?
Well, to wake up from that after years, after decades…
…to become old souls thrown back into youth like that?
I knew something was wrong with her. She just wouldn’t admit it.
Eventually, she told me the truth.
This one very simple idea that changed everything.
That our world wasn’t real.
That she needed to wake up to come back to reality…
…that in order to get back home…
…we had to kill ourselves.
What about your children? She thought they were projections…
…that our real children were waiting for us up there somewhere.
I’m their mother! Calm down.
I can tell the difference.
If this is my dream, why can’t I control this?
You don’t know you’re dreaming!
She was certain there was nothing I could do…
…no matter how much I begged, no matter how much I pleaded.
She wanted to do it, but she could not do it alone.
She loved me too much, so she came up with a plan on our anniversary.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.