هری پاتر و یادگاران مرگ - قسمت اول

14 بخش

12بخش

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زوم»

این بخش را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زوم» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زوم»

فایل ویدیویی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی بخش

همیشه از این آتیش هایی که هرمیون درست می کرد خوشم میومد.

فکر می کنی تا کی از دستم عصبانی بمونه؟

خوب اگه به حرف زدن راجع به اون گلوله نور و رفتنش توی قلبت ادامه بدی مطمئنم نظرش عوض می شه.

راستش رو گفتم. همه اش راست بود.

به نظر احمقانه میاد…

…ولی فکر کنم برای همین دامبلدور اون خاموش کن رو برای من گذاشته.

فکر کنم یه جورایی می دونسته که لازم می شه من راه برگشت رو پیدا کنم و اون راهنمام باشه.

لعنت بر شیطون، تازه یادم اومد؛ تو یه چوب لازم داری نه؟

-آره. -من یکی دارم.

از جنس آلوی جنگلیه. طولش ده اینچه.

عالی که نیست.ولی کارت رو راه می اندازه.

دو سه هفته پیش از یه قاپ زن بلندش کردم.

اینو به هرمیون نگو ولی این قاپ زن ها خیلی خنگن.

از بوی یکی شون که معلوم بود غول دورگه است.

اینگورجیو.

-ریدوسیو! -اونجا چه خبره؟

-هیچی. -هیچی.

باید با هم حرف بزنیم.

سراپاگوشم.

-می خوام برم به دیدن زینوفیلیوس لاوگود. -چی فرمودید؟

اینو می بینی؟

این نامه رو دامبلدور برای گریندل والد فرستاده بوده. امضاشو ببین.

همون علامته.

هی داره جلومون سبز می شه.

توی قصه های بیدل نقال، توی قبرستون توی دره گودریک.

اونجا هم بود.

-کجا؟ -بیرون مغازه چوبدستی فروشی گریگرویچ.

ولی معنی اش چیه؟

ببین نه تو می دونی جان پیچ بعدی کجاست و نه من…

…ولی این باید یه معنی ای داشته باشه.

-مطمئنم. -آره. حق با هرمیونه.

باید بریم دیدن لاوگود.

بیایید رای بگیریم. کیا موافقن؟

هنوز که از دستش عصبانی نیستی نه؟

من همیشه از دستش عصبانی ام.

لونا.

لونا.

“به آلوهای هدایت پذیر نزدیک نشوید”

چه خبره؟ شما کی هستید؟

چی می خواید؟

سلام آقای لاوگود. من هری پاتر هستم. چند ماه پیش همدیگه رو دیدیم.

می شه بیاییم داخل؟

-لونا کجاست؟ -لونا؟

به زودی میاد.

خوب چه کمکی از دستم برمیاد آقای پاتر؟

خوب راستش…

موضوع راجع به چیزیه که توی عروسی به گردنتون انداخته بودید. همون علامته.

منظورتون اینه؟

بله.

دقیقاً همین.

ما می خواستیم ببینیم این چیه؟

این چیه؟

خوب معلومه دیگه این علامت یادگاران مرگه.

-چی؟ -چی؟

یادگاران مرگ.

فکر می کنم با قصه سه برادر آشنا باشید.

-بله. -نه.

من اینجا دارمش.

“روزی روزگاری سه برادر بودند…

…که به تنهایی در هوای گرگ و میش سحر مشغول سفر بودند”.

نیمه شب. مامانم همیشه می گفت نمیه شب.

ولی گرگ و میش هم خوبه ها. اصلاً بهتر هم هست.

نکنه تو می خوای بخونی؟

نه. تو بخون.

“روزی روزگاری سه برادر بودند…

…که به تنهایی در هوای گرگ و میش سحر مشغول سفر بودند”.

سرانجام سه برادر به رودخانه ای رسیدند که آنقدر عمیق بود عبور از آن ممکن نبود.

ولی از آنجایی که سه برادر در دانش و هنر جادوگری استاد بودند تنها با تکان مختصر چوبدستی خود پلی ساختند.

ولی پیش از اینکه بتوانند عبور کنند…

…راهشان توسط شخصی نقابدار سد شد.

او مرگ بود و حس می کرد فریب خورده.

فریب خورده بود چرا که معمولاً مسافران در رودخانه غرق می شدند.

ولی مرگ حیله گر و مکار بود.

او در ظاهر به سه برادر به خاطر جادوی فوق العاده شان تبریک گفت…

…و گفت که به خاطر فریب دادن او هر کدام مستحق پاداشی هستند.

بزرگترین برادر تقاضای یک چوبدستی کرد که از هر چوبدستی دیگری قوی تر باشد.

پس مرگ به سوی درخت یاس کبود پیری رفت که در آن نزدیکی بود و چوبی از آن ساخت و به او داد.

برادر دوم تصمیم گرفت که مرگ را بیشتر تحقیر کند…

…بنابراین تقاضای قدرتی کرد تا بتواند با آن عزیزان مرده اش را زنده کند.

مرگ هم سنگی از ته رودخانه برداشت و به او داد.

سرانجام مرگ رو به برادر سوم کرد.

او که بسیار فروتن بود…

…از او تقاضای چیزی را کرد که بتواند از آنجا برود…

…بدون آنکه مرگ بتواند او را تعقیب کند.

و بدین ترتیب مرگ با بی میلی شنل نامرئی کننده خود را به او داد.

برادر اول به یک دهکده دور سفر کرد..

…و در آنجا در حالی که چوبدستی ارشد را به دست داشت..

…جادوگری را که زمانی با او دعوا داشت کشت.

او که از قدرتی که چوبدستی ارشد به او داده بود سرمست بود…

…درباره شکست ناپذیر بودن خود داد سخن داد.

ولی آن شب جادوگر دیگری آن چوبدستی را دزدید…

…و برای اطمینان گلوی برادر بزرگ را برید.

و بنابراین مرگ برادر اول را به چنگ آورد.

برادر دوم به خانه خود بازگشت…

…و در آنجا سنگ را سه بار در دست چرخاند.

با خوشحالی دید دختری که زمانی پیش از مرگ ناگهانی اش آرزوی ازدواج با او را داشت…

…در برابرش ظاهر گشت.

ولی خیلی زود او غمگین و سرد شد چرا که به دنیای فانی تعلق نداشت.

برادر دوم که از غم دوری او دیوانه شده بود خود را کشت تا به او ملحق گردد.

و بنابراین مرگ برادر دوم را نیز به چنگ آورد.

ولی برادر سوم…

…مرگ سال ها به دنبال او گشت و نتوانست او را بیابد.

برادر جوان تر تنها زمانی که بسیار مسن شده بود…

…شنل نامرئی کننده را از تن درآورد و آن را به پسر خود داد.

و مرگ را مانند دوستی قدیمی خوشامد گفت و در آغوش گرفت.

…و هم تراز با او زندگی را بدرود گفت”.

خوب بفرمایید. این ها یادگاران مرگ هستن.

ببخشید آقا. ولی من نمی فهمم.

کجا یه قلم داشتم؟

متن انگلیسی بخش

I’ve always liked these flames Hermione makes.

How long do you reckon shell stay mad at me?

Well, just keep talking about that little ball of light touching your heart and shell come round.

It was true. Every word.

This is gonna sound crazy…

but I think that’s why Dumbledore left it to me, the Deluminator.

I think he knew that somehow I’d need it to find my way back, and shed lead me.

Bloody hell, I just realized, you need a wand, don’t you?

Yeah. I’ve got one here.

Its a blackthorn. Ten inches.

Nothing special, but I reckon it’ll do.

Took if off a Snatcher a couple of weeks ago.

Don’t tell Hermione this, but they’re a bit dim, Snatchers.

This one was definitely part troll, the smell of him.

Engorgio.

Reducio! What’s going on in there?

Nothing. Nothing.

We need to talk.

Yeah, all right.

I want to go see Xenophiliu’s Lovegood. Sorry?

See this?

Its a letter Dumbledore wrote to Grindelwald. Look at the signature.

It’s the Mark again.

It keeps cropping up.

In Beedle the Bard, in the graveyard in Godric’s Hollow.

It was there too.

Where? Outside Gregorovitch’s Wand Shop.

But what does it mean?

Look, you’ve got no idea where the next Horcrux is, and neither do I…

but this, this means something.

I’m sure of it. Yeah. Hermione’s right.

We ought to see Lovegood.

Let’s vote on it. Those in favor?

You’re not still mad at him, are you?

I’m always mad at him.

Luna.

Luna.

Keep off the dirigible plums.

What is it? Who are you?

What do you want?

Hello, Mr. Lovegood. I’m Harry Potter. We met a few months ago.

Could we come in?

Where is Luna? Luna?

She’ll be along.

So how can I help you, Mr. Potter?

Well, actually…

It was about something you were wearing round your neck at the wedding. A symbol.

You mean this?

Yes.

That exactly.

What we’ve wondered is, what is it?

What is it?

Well, its the sign of the Deathly Hallows, of course.

The what? The what?

The Deathly Hallows.

I assume you’re all familiar with The Tale of the Three Brothers.

Yes. No.

I have it in here.

There were once three brothers…

who were traveling along a lonely, winding road at twilight.

Midnight. Mom always said midnight.

But twilight’s fine. Better, actually.

Do you want to read it?

No. It’s fine.

There were once three brothers…

who were traveling along a lonely, winding road at twilight.

In time, the brothers reached a river too treacherous to pass.

But being learned in the magical arts the three brothers simply waved their wands and made a bridge.

Before they could cross, however…

they found their path blocked by a hooded figure.

It was Death, and he felt cheated.

Cheated because travelers would normally drown in the river.

But Death was cunning.

He pretended to congratulate the three brothers on their magic…

and said that each had earned a prize for having been clever enough to evade him.

The oldest asked for a wand more powerful than any in existence.

So Death fashioned him one from an elder tree that stood nearby.

The second brother decided he wanted to humiliate Death even further…

and asked for the power to recall loved ones from the grave.

So Death plucked a stone from the river and offered it to him.

Finally, Death turned to the third brother.

A humble man…

he asked for something that would allow him to go forth from that place…

without being followed by Death.

And so it was that Death reluctantly handed over his own Cloak of Invisibility.

The first brother traveled to a distant village…

where, with the Elder Wand in hand…

he killed a wizard with whom he had once quarreled.

Drunk with the power that the Elder Wand had given him…

he bragged of his invincibility.

But that night, another wizard stole the wand…

and slit the brothers throat for good measure.

And so Death took the first brother for his own.

The second brother journeyed to his home…

where he took the stone and turned it thrice in hand.

To his delight, the girl he’d once hoped to marry before her untimely death…

appeared before him.

Yet, soon she turned sad and cold for she did not belong in the mortal world.

Driven mad with hopeless longing the second brother killed himself so as to join her.

And so Death took the second brother.

As for the third brother…

Death searched for many years but was never able to find him.

Only when he attained a great age did the youngest brother…

shed the Cloak of Invisibility and give it to his son.

He then greeted Death as an old friend and went with him gladly…

…departing this life as equals.

So there you are. Those are the Deathly Hallows.

I’m sorry, Sir. I still dont quite understand.

Where’s that pen I had?

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.